سفارش تبلیغ
صبا ویژن
..:: بهونه های بارونی ::..
سه شنبه 93 اسفند 26 :: 2:27 عصر ::  نویسنده : مهرانا

بعد یه تاخیر طووووووووووووووووووووولانی!
اینم قسمت دوم کتاب کریستیانو!
راستش خیلی وقت بود اصلا طرف این وبلاگ نیومده بودم

قسمت اول رو سمت راست وب توی قسمت آخرین مطالب میتونید پیدا کنید

دقیقا تعهد من به فوتبال بود که یک روز با اینکه اوایل دوران فوتبال من بود در سن 11 سالگی در حالی که خیلی مریض بودم ریسک کردم و برای تیم Nacional da Madeira بازی کردم و این بازی بسیار نتیجه ساز بود و ما نیاز داشتیم ببریم تا قهرمان شویم ولی من احساس کردم که مریضم وتب دارم و هیچ کس روی من حساب نمیکرد،اما من گفتم بازی میکنم.مادرم که ترسیده بود و نگران شده بود بهم گفت:پسرم تو نمیتوانی بازی کنی چون مریضی.اما من بهش گفتم من میخوام بازی کنم و احتیاج دارم که بازی کنم،خیلی مهمه .اگر احساس بدی کردم و نتوانستم ادامه بدهم قول میدهم که از انها بخواهم مرا تعویض کنند.با مادرم جر و بحث کردم ولی مادرم نمیتوانست کاری بکند.همه از اینکه من میخواستم بازی کنم غافلگیر شدند.در زمین فوتبال هرگز به درد فکر نمیکردم.تنها چیزی که یادم هست اینه که گلی زدم و ما قهرمان شدیم که ارزش ان را داشت.

اولین تجربه ی من برای تبلیغات لباس با شرکت pepe jeans در لندن با چیزهای دیگر که قبلا در تبلیغات انجام داده بودم تفاوت زیادی داشت.این کار برایم یک مبارزه ی شخصی بود برای اینکه باید با مدل های حرفه ای دوش به دوش کار میکردم.برعکس من،انها به دوربین عادت کرده بودند اگرچه عکاس با ارامشی که من داشتم متحیر شده بود.محل فیلم برداری شهر Barreiro ،شهری در پرتغال نزدیک لیسبون و چسبیده به کارخانه بود.یک زمین خالی که ایده ی خیلی خوبی برای به وجود اوردن منظره ی زیبا به همراه ماشینها و چند گرگ بود.گرچه دو روز سخت و خسته کننده ای بود ولی ارزش ان را داشت .در اخر عکاس به من گفت که باورش نمیشود این اولین کار من بوده است.چون خیلی خونسرد بودم.

در june 2005 سفری به اندونزی داشتم که برای تبلیغ نوشابه ای به نام extra joss بود.خیلی متاسفم که هیچ وقت ان را در اروپا نشان ندادند.نتیجه بسیارعالی بود ولی تبلیغات مخصوص این منطقه بود.این جزو بهترین تجربیات من در این مسافرت بود.کار ضبط سه روز تمام در Jakarta وBali در محله های مختلف به عنوان مثال فرودگاه،خیابان های شهر،سواحل دریا و کوه ها انجام شد و من به یاد می اورم که پلیس خیابان ها را برای فیلم برداری بسته نگه داشت.

وقتی در کوه بودیم پیرمردی بدون کفش را دیدم که با باری از نارگیل که بر دوشش بود از کوه پایین می امد و این مرا با یاد فیلم های ویتنامی دهه ی هفتاد انداخت که جالب بود.
فیلم برداری در Bali شروع شد با گروهی از افراد که به شکل دایره دور اتش جمع شده بودند و اهنگهایی بر پایه ی فرهنگ و مذهب هندو میخواندند و من وسط انها با توپ بازی میکردم.وقتی من کارم را تمام کردم روی زمین چهار زانو نشستم.سکوت کامل بر قرار بود.افراد محلی با تعجب همدیگر را نگاه میکردند که من جادوگری با توپ را تمام کردم.اتش و اهنگها و فیلم برداری بعد از غروب افتاب بود و محیطی عرفانی را به وجود اورد که هم غریب بود و هم بسیار تماشایی،همچنین یک تجربه ی بی نظیر.

بازی کردن با توپ برای رهایی از هیجان

من دوست دارم کارهای ابتکاری خودم را انجام دهم.دریبل زدن،حرف زدن در یک جمله یا هرچیز دیگه که یک نفر به صورت طبیعی انجام میدهد.
اخرین فعالیتم با لباسهای ورزشی نایک بود که با اریک کانتونا اشنا شدم،البته باید بگم من با نایک از اوایل دوران ورزشی ام همکاری داشته ام.کانتونا که از معروفترین کسانی بود که شماره ی 7 یونایتد رو برتن میکرد،مسئولیت این برنامه به اسم Joga Bonito رو بر عهده داشت.این فیلم برداری ها خیلی اسان اند،چون توپ قهرمان اصلی است.این کارها در رختکن انجام شد و در اخر خیلی اسان بود برای اینکه ما توپ را نمی بایست از پا دور میکردیم،بعد به سینه میزدیم و بعد به سر که چیز دشواری نبود و اینها هنرهایی هستند که من دوست دارم تمرین کنم و همچنین خوشحالم که عملیات نایک همیشه برایم خوشایند هست.من نمیتوانم با توپ کاری نکنم،همیشه این کار را کرده ام،چه زمانی که در خیابان ها بازی میکردم و هنوز هم ادامه خواهم داد و این کریستیانو رونالدوی حقیقی است.من بر این باورم وقتی مردم مرا در زمین فوتبال قبل از گرم کردن میبینند،فکر میکنند این یک خودنمایی است.کسانی که اینطور فکر میکنند،سخت در اشتباه اند،برای اینکه من این را به طور طبیعی انجام میدهم.با چیزی که خواهم گفت شما به راحتی میتوانید به این موضوع پی ببرید.

اگر اولین نفر نباشم،جزو اولین کسانی هستم که همیشه اول صبح به مرکز تمرینات یونایتد می ایم.من دوست دارم همه چیز را با ارامش انجام دهم.من سیستمی برای خودم درست کرده ام که خودم را اماده میکنم.بعضی اوقات من صبحانه ام را انجا میخورم.گاهی به سالن بدنسازی هم سر میزنم.من تنها با توپ بازی میکنم،بیشتر مواقع کارهای کارهای به خصوصی انجام میدهم که مصدوم نشوم.با دستگاه تمرینات سینه و وزنه برداری کار میکنم،بعضی وقتا هم با یکی دو تا از دوستانم بسکتبال بازی میکنم.همه ی این کارها را در قسمت مخصوص بازیکنان منچستر انجام میدهم.قبل از بازی چه در تیم ملی ،چه در منچستر همیشه یک مسیر مشخص دارم.به محض اینکه مربی دستورات را تمام کند،من بلافاصله به رختکن میروم و با توپ بازی میکنم.بعدا برای گرم کردن ورزش های فیزیکی انجام میدهیم و من هنوز تمریناتم را با توپ ادامه میدهم.کارهایی که با توپ انجام میدهم،باعث هیجان خودم هم میشود و از این کار لذت میبرم.دلیل دیگری برای این کارها وجود دارد و ان این است که استرس قبل از مسابقه را از بین ببرم.هم تیمی هایم چه در تیم پرتغال و چه در یونایتد که مرا خوب میشناسند شاهد خوبی برای این کار هستند و این راهی است که من برای ارامش قبل از بازی انتخاب کرده ام.ولی وقتی وارد زمین میشوم همه ی فکرم را برای چیزی که خیلی مهم است به کار میبرم نه قبل از بازی.

من از دیدن عکس های سونامی دردناکی که در اسیا در تاریخ 26 دسامبر2004 اتفاق افتاد،واقعا وحشت زده شدم.کشورهای مختلف در هند خاور توسط موج های بسیار بزرگ ویران شدند که باعث ایجاد منظره های غیر واقعی و حتی وحشتناک تر از ان مرگ تقریبا 280000 نفر و گم شدن هزاران نفر شد.اندونزی کشوری بود که بیشترین اسیب را از این بلایا دید.6 ماه بعد از ان حادثه من انجا بودم.دیدن عکس های منتشر شده یک طرف بودند و بودن در انجا(محل حادثه)طرفی دیگر که کاملا با چیزی که عکس ها نشان میداد متفاوت بود.من از دیدن ان صحنه ها واقعا متاثر شدم که خیلی تکان دهنده بودند،ولی مهم تر از هرچیز،من شروع کردم به تحسین کردن جمعیتی که در banda aceh برای زندگی شان می جنگیدند.

مسجد banda aceh اولین جایی بود که من بازدید کردم و تقریبا ویران شده بود.خانه هایی که ویران نشده بودند،حتی به تعداد انگشتان دست هم نمی رسیدند،فقط اثاری از کومه ها باقی مانده بود.من انتظار داشتم که مردم را از انچه اتفاق افتاده بود،هراسان،دلتنگ،غمگین و تسلیم شده ببینم ولی مردمی را با دلگرمی زیاد دیدم که خواستار زنده ماندن بودند و سعی میکردند تا اینده را بسازند،گذشته را خاک کنند و خانه هایشان را دوباره بسازند.در دوره های احساسی این غیرممکن است برای کسانی که در میان سونامی زندگی میکنند و همه چیز در حال فراموش شدن بود.واقعا وحشتناک است.

رویه ی مردم banda aceh بعد از ان واقعه شجاعانه بود ،با وجود اینکه اکثریت خانواده ها و خانه هایشان را از دست داده بودند.بازدید این محل ها واقعا لحظات دردناکی بود.با اینکه هنوز درد انها تمام نشده بود،جمعیت با لبخند و مهربانی فوق العاده با من برخورد میکردند.من خدا رو شکر کردم برای اینکه توانستم به انها کمک کنم حتی برای یک لحظه ان حادثه را فراموش کنند.من با انها خندیدم،انها را دلگرم کردم و به انها ارامش بخشیدم و انها با چشم هایشان که امیدواری در انها برق میزد،از من قدردانی کردند و انها بسیار مصمم بودند که مرا در بازدید از محل هایی که میرفتم،همراهی کنند.

--------------------------------------------- صفحه دیگه---------------------------------------------

یک برنامه ای در زمین فوتبال تدارک دیده شده بود که من با بچه ها فوتبال بازی کنم،ولی امکان پذیر نشد.بیرون امدن از اتوبوس به اندازه ی خودش مشکل بود.بخاطر ازدیاد جمعیت که فشار روی در های اتوبوس می اورد،درها باز نمیشد.زمانیکه من توانستم از اتوبوس بیرون بیایم،جمعیت زمین فوتبال را احاطه کرده بود و این هرگونه تماس با بچه ها را امکان ناپذیر میکرد.

اولین ملاقات من با Martunis پسر با شهامت و هفت ساله ی اندونزیایی که به تنهایی توانسته بود 19 روز زنده بماند،رخ داد.اعضای تلویزیون اسکای نیوز او را نجات دادند و او پیراهن تیم ملی پرتغال را به تن داشت.اولین باری که من او را ملاقات کردم در لیسبون و در گردهمایی تیم ملی پرتغال بود که او و پدرش از طرف فدراسیون فوتبال پرتغال دعوت شده بودند.خیلی خجالتی بود و وقتی اسکولاری از او پرسید که مرا میشناسد،گفت بله.بعدا به من گفتند او طرفدار یونایتد هست! من پیشانی او را بوسیدم و قول دادم که باز هم همدیگر را میبینیم.چند ماه بعد این اتفاق در اندونزی افتاد و ما یک روز در Banda aceh با هم بودیم.من از قیافه ی مظلومانه،ساده،کنجکاو،شگفت زده و تشویق امیز او خیلی ناراحت شدم.

اینها چیزهایی بودند که او نمی توانست پنهانش کند.من نمیتوانم باور کنم که این بچه در 19 روز چه زجری کشیده،تنها مانده و هیچ خبری از فامیل هایش نداشته و فقط با تکیه بر غریزه ی زنده ماندن روز هایش را سپری میکرد.از خودم میپرسم که ایا بزرگسالی میتوانست مثل او باشد؟

لحظه ای که ما ملاقات کردیم،خیلی خوب بود.ما از طریق مترجم و اشاره با هم حرف زدیم،ولی او انقدر خجالتی بود که حتی یک حرف هم نزد،فقط نگاه میکرد.من یک پیراهن و یک تلفن همراه به او هدیه دادم.بلافاصله شماره ی تلفن مرا خواست و از همانجا شروع شد.بغل دست هم نشستیم و شروع به زنگ زدن به همدیگر کردیم،حرف زدیم و سعی کردیم انچه برای او تازه بود را امتحان کنیم.من لپ تاپم را باز کردم،چشمان او ذوق زده شد،تا به حال همچین چیزی ندیده بود.خیلی با اشتیاق به عکس ها و بازی های ویدیویی نگاه میکرد.

چشمانش در مقابل چیز جدیدی که در مدت زمان کوتاه گرفته بود،برق میزد.وقتی که افراد محلی ما را با هم دیدند،باورشان نمیشد.او قهرمان اصلی بود.او برای شهامت و پایداری مثال زدنی است.Martunis یک پسر کوچولو است که عشق دارد همه ی چیزهای خوب را داشته باشد و من مطمئن هستم که او پسر خوشبختی خواهد شد.من از Martunis خداحافظی کردم،اما در اندونزی ماندم.من با چند تا از پرتغالی ها از olkos (یک مجموعه ی غیر دولتی برای گسترش است)حرف زدم که در Banda aceh برای کمک های انسانی امده بودند.

انجا بود که من مشکلات اساسی و نگرانی های ملت اندونزی را فهمیدم.بعدا به Jakarta برای شرکت در یک حراجی که به نفع قربانی های سونامی انجام میشد رفتیم.سه تا از پیراهن های من که دوتا از انها مال تیم پرتغال و یکی از انها مال تیم یونایتد بود،کفش های فوتبالی ام و توپ امضا شده ام چیزهایی بودند که در حراجی به فروش گذاشته شدند.حتی یکی از انها را خودم به قیمت 75000 یورو خریدم و بعد ان را به انجمن خیریه هدیه کردم.

این کمترین چیز بود که من میخواستم کمی از درد انها که از این بلای اسمانی رنج میبردند،کم کنم.

------------------------ صفحه ی دیگه -------------------

فوتبال:لطف خدا

من دوست ندارم فکر کنم فوتبال یک حرفه است.نمیتوانم این را بگم که بدون فوتبال نمیتوانم زندگی کنم ولی نمیتوانم فکر کنم: نه تمرین،نه زمین بازی،نه مسابقه،نه اشتیاق و نه هیجان.فوتبال زندگی من است،بالاترین علاقه ی من که ازش لذت میبرم.

بیشتر دوستان هم تیمی من می گویند دوران بازی انها زمانی تمام می شود که یک روز صبح از خواب بیدار میشوند و میبینند که علاقه ای برای تمرین ندارند و ضربان قلبشان مثل قبل نمیزند.من هنوز خیلی جوان هستم که بتوانم راجع به این چیزها فکر کنم.این وسط چیز دیگری هست که من ان را به عنوان لطف خدا میدانم.هرروز شاهد هستیم خیلی ها میگویند از کارشان راضی نیستند و مجبورند برای پولی که میگیرند،کار کنند.ولی در شرایط من ،از خداوند خودم ممنونم به خاطر توانایی که به من داده که کاری که دوست دارم،انجام دهم.

----------------------- بعدی---------------------

توپ همیشه بهترین دوست من بوده است.غیر از تعطیلات مدارس،من اکثر اوقات از کلاسها در میرفتم و با توپ بازی میکردم،حتی در مدارس ابتدایی.

وقتی مدرسه تمام میشد،لحظه ای که به خانه میرسیدم کیف مدرسه را روی مبل یا تخت خوابم پرت می کردم،یک موز و یک ظرف ماست برداشته،توپ زیر بغل به کوچه می دویدم.بله،من در خیابان یا در Quinta do Falcao ،جایی که به دنیا امدم بازی میکردم.من پنج یا شش ساله بودم.از ان جایی که هیچ زمین چمنی وجود نداشت،دوستانم از دوتا سنگ استفاده کرده و عرض دروازه را تعیین می کردند.بازی شروع میشد.در وسط خیابان،حتی جایی که سرازیری و شیب داشت،جاده بود و ما مجبور بودیم مواظب ترافیک باشیم.وقتی ماشین می امد،بازی را نگه میداشتیم،سنگها و دروازه ها را برمیداشتیم و راهشان باز میشد،بعد دوباره شروع می کردیم.

پنج شش سال اینطوری بود تا اینکه من مادیرا را ترک کردم و به لیسبون رفتم.ما پاس های بلند را تمرین می کردیم.گاهی اوقات توپ در زمین همسایه هایمان می افتاد،انها به مادرم میگفتند.بعضی ها تهدید میکردند که توپ را پس نمیدهند و گاهی هم واقعا این کار را میکردند و من گریان به خانه برمیگشتم تا زمانی که یاد گرفتم.یکی از همسایه هایمان که به باغچه اش علاقه ی زیادی داشت(اقای Agostinho)به من میگفت توپتان را پنچر میکنم ولی من بهش اهمیت نمیدادم،چون فقط میخواستم بازی کنم اما توپ همیشه در باغچه می افتاد و من به سرعت می دویدم و می اوردمش.

او هم غیر از اینکه به مادرم بگوید،کاری نمیتوانست بکند و مادرم هم به من میگفت.این همیشه ادامه داشت.اگر در خیابان بازی نمیکردم جایی پشت خانه مان بود حدود 20 متر مربع که من به وسیله ی دیوار با توپ بازی میکردم.ساعتها تا هوا تاریک شود،البته به خاطر فشاری بود که مادرم می اورد به خانه برمیگشتم،هرموقع اسم مرا صدا میزد ،زود برمیگشتم چون فردا مدرسه داشتم و نمیخواستم مادرم تنبیهم کند و نگذارد روزهای بعد فوتبال بازی کنم و این بزرگترین تنبیه بود.اگر تمام اسباب بازی هایم را میخواست بگیرد برایم مهم نبود ولی توپ فوتبالم را نه.
فوتبال رسمی من از Andorinha شروع شد.بنا به خواسته ی پسر خاله ام Nuno و پدرم که تکنسین وسایل باشگاه بود ولی در حقیقت این Sporting clube de portugal بود که مرا راه انداخت.بعد از دو سال در Nacional بود که دعوتنامه از تیمی در پرتغال داشتم که خیلی جالب بود.

در دوازده سالگی هیچکس نمیتواند مسئولیت سنگینی را حمل کند یا مشکلات را بفهمد.این یک ضعف کودکانه نیست،تنها چیزی که میخواستم این بود که فوتبال بازی کنم.به هیچ چیز جز اون نمیتوانستم فکر کنم.شانسی بود که اسپورتینگ از فوتبال من خوشش امد و من خوشحالم که این اتفاق افتاد،چون اون رویای مرا به واقعیت تبدیل کرد.ولی باور دارم که اگر بنفیکا یا پورتو هم بود،والدینم همین تصمیم را میگرفتند که اجازه دهند من بروم و برای رفتنم کمکم میکردند.انها فهمیدند که اینده ی خوب در انتظار من است.من جزیره(مادیرا) را ترک کردم و به شهر مهم پرتغال و به اکادمی اسپورتینگ امدم و انها از من خوششان امد و من عضو Sporting clube de portugal شدم.


ادامه دااااااااااااااااااااااااااااارررررددددددددددد!مؤدبپوزخند




موضوع مطلب :

درباره وبلاگ


باران بهانه بود که تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی ولبخند مثل گلی شکوفه کند برلبانمان!
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 97
  • بازدید دیروز: 42
  • کل بازدیدها: 282184



هواداران دو آتیشه ی  استقلال