سفارش تبلیغ
صبا ویژن
..:: بهونه های بارونی ::..
سه شنبه 93 اسفند 26 :: 2:27 عصر ::  نویسنده : مهرانا

بعد یه تاخیر طووووووووووووووووووووولانی!
اینم قسمت دوم کتاب کریستیانو!
راستش خیلی وقت بود اصلا طرف این وبلاگ نیومده بودم

قسمت اول رو سمت راست وب توی قسمت آخرین مطالب میتونید پیدا کنید

دقیقا تعهد من به فوتبال بود که یک روز با اینکه اوایل دوران فوتبال من بود در سن 11 سالگی در حالی که خیلی مریض بودم ریسک کردم و برای تیم Nacional da Madeira بازی کردم و این بازی بسیار نتیجه ساز بود و ما نیاز داشتیم ببریم تا قهرمان شویم ولی من احساس کردم که مریضم وتب دارم و هیچ کس روی من حساب نمیکرد،اما من گفتم بازی میکنم.مادرم که ترسیده بود و نگران شده بود بهم گفت:پسرم تو نمیتوانی بازی کنی چون مریضی.اما من بهش گفتم من میخوام بازی کنم و احتیاج دارم که بازی کنم،خیلی مهمه .اگر احساس بدی کردم و نتوانستم ادامه بدهم قول میدهم که از انها بخواهم مرا تعویض کنند.با مادرم جر و بحث کردم ولی مادرم نمیتوانست کاری بکند.همه از اینکه من میخواستم بازی کنم غافلگیر شدند.در زمین فوتبال هرگز به درد فکر نمیکردم.تنها چیزی که یادم هست اینه که گلی زدم و ما قهرمان شدیم که ارزش ان را داشت.

اولین تجربه ی من برای تبلیغات لباس با شرکت pepe jeans در لندن با چیزهای دیگر که قبلا در تبلیغات انجام داده بودم تفاوت زیادی داشت.این کار برایم یک مبارزه ی شخصی بود برای اینکه باید با مدل های حرفه ای دوش به دوش کار میکردم.برعکس من،انها به دوربین عادت کرده بودند اگرچه عکاس با ارامشی که من داشتم متحیر شده بود.محل فیلم برداری شهر Barreiro ،شهری در پرتغال نزدیک لیسبون و چسبیده به کارخانه بود.یک زمین خالی که ایده ی خیلی خوبی برای به وجود اوردن منظره ی زیبا به همراه ماشینها و چند گرگ بود.گرچه دو روز سخت و خسته کننده ای بود ولی ارزش ان را داشت .در اخر عکاس به من گفت که باورش نمیشود این اولین کار من بوده است.چون خیلی خونسرد بودم.

در june 2005 سفری به اندونزی داشتم که برای تبلیغ نوشابه ای به نام extra joss بود.خیلی متاسفم که هیچ وقت ان را در اروپا نشان ندادند.نتیجه بسیارعالی بود ولی تبلیغات مخصوص این منطقه بود.این جزو بهترین تجربیات من در این مسافرت بود.کار ضبط سه روز تمام در Jakarta وBali در محله های مختلف به عنوان مثال فرودگاه،خیابان های شهر،سواحل دریا و کوه ها انجام شد و من به یاد می اورم که پلیس خیابان ها را برای فیلم برداری بسته نگه داشت.

وقتی در کوه بودیم پیرمردی بدون کفش را دیدم که با باری از نارگیل که بر دوشش بود از کوه پایین می امد و این مرا با یاد فیلم های ویتنامی دهه ی هفتاد انداخت که جالب بود.
فیلم برداری در Bali شروع شد با گروهی از افراد که به شکل دایره دور اتش جمع شده بودند و اهنگهایی بر پایه ی فرهنگ و مذهب هندو میخواندند و من وسط انها با توپ بازی میکردم.وقتی من کارم را تمام کردم روی زمین چهار زانو نشستم.سکوت کامل بر قرار بود.افراد محلی با تعجب همدیگر را نگاه میکردند که من جادوگری با توپ را تمام کردم.اتش و اهنگها و فیلم برداری بعد از غروب افتاب بود و محیطی عرفانی را به وجود اورد که هم غریب بود و هم بسیار تماشایی،همچنین یک تجربه ی بی نظیر.

بازی کردن با توپ برای رهایی از هیجان

من دوست دارم کارهای ابتکاری خودم را انجام دهم.دریبل زدن،حرف زدن در یک جمله یا هرچیز دیگه که یک نفر به صورت طبیعی انجام میدهد.
اخرین فعالیتم با لباسهای ورزشی نایک بود که با اریک کانتونا اشنا شدم،البته باید بگم من با نایک از اوایل دوران ورزشی ام همکاری داشته ام.کانتونا که از معروفترین کسانی بود که شماره ی 7 یونایتد رو برتن میکرد،مسئولیت این برنامه به اسم Joga Bonito رو بر عهده داشت.این فیلم برداری ها خیلی اسان اند،چون توپ قهرمان اصلی است.این کارها در رختکن انجام شد و در اخر خیلی اسان بود برای اینکه ما توپ را نمی بایست از پا دور میکردیم،بعد به سینه میزدیم و بعد به سر که چیز دشواری نبود و اینها هنرهایی هستند که من دوست دارم تمرین کنم و همچنین خوشحالم که عملیات نایک همیشه برایم خوشایند هست.من نمیتوانم با توپ کاری نکنم،همیشه این کار را کرده ام،چه زمانی که در خیابان ها بازی میکردم و هنوز هم ادامه خواهم داد و این کریستیانو رونالدوی حقیقی است.من بر این باورم وقتی مردم مرا در زمین فوتبال قبل از گرم کردن میبینند،فکر میکنند این یک خودنمایی است.کسانی که اینطور فکر میکنند،سخت در اشتباه اند،برای اینکه من این را به طور طبیعی انجام میدهم.با چیزی که خواهم گفت شما به راحتی میتوانید به این موضوع پی ببرید.

اگر اولین نفر نباشم،جزو اولین کسانی هستم که همیشه اول صبح به مرکز تمرینات یونایتد می ایم.من دوست دارم همه چیز را با ارامش انجام دهم.من سیستمی برای خودم درست کرده ام که خودم را اماده میکنم.بعضی اوقات من صبحانه ام را انجا میخورم.گاهی به سالن بدنسازی هم سر میزنم.من تنها با توپ بازی میکنم،بیشتر مواقع کارهای کارهای به خصوصی انجام میدهم که مصدوم نشوم.با دستگاه تمرینات سینه و وزنه برداری کار میکنم،بعضی وقتا هم با یکی دو تا از دوستانم بسکتبال بازی میکنم.همه ی این کارها را در قسمت مخصوص بازیکنان منچستر انجام میدهم.قبل از بازی چه در تیم ملی ،چه در منچستر همیشه یک مسیر مشخص دارم.به محض اینکه مربی دستورات را تمام کند،من بلافاصله به رختکن میروم و با توپ بازی میکنم.بعدا برای گرم کردن ورزش های فیزیکی انجام میدهیم و من هنوز تمریناتم را با توپ ادامه میدهم.کارهایی که با توپ انجام میدهم،باعث هیجان خودم هم میشود و از این کار لذت میبرم.دلیل دیگری برای این کارها وجود دارد و ان این است که استرس قبل از مسابقه را از بین ببرم.هم تیمی هایم چه در تیم پرتغال و چه در یونایتد که مرا خوب میشناسند شاهد خوبی برای این کار هستند و این راهی است که من برای ارامش قبل از بازی انتخاب کرده ام.ولی وقتی وارد زمین میشوم همه ی فکرم را برای چیزی که خیلی مهم است به کار میبرم نه قبل از بازی.

من از دیدن عکس های سونامی دردناکی که در اسیا در تاریخ 26 دسامبر2004 اتفاق افتاد،واقعا وحشت زده شدم.کشورهای مختلف در هند خاور توسط موج های بسیار بزرگ ویران شدند که باعث ایجاد منظره های غیر واقعی و حتی وحشتناک تر از ان مرگ تقریبا 280000 نفر و گم شدن هزاران نفر شد.اندونزی کشوری بود که بیشترین اسیب را از این بلایا دید.6 ماه بعد از ان حادثه من انجا بودم.دیدن عکس های منتشر شده یک طرف بودند و بودن در انجا(محل حادثه)طرفی دیگر که کاملا با چیزی که عکس ها نشان میداد متفاوت بود.من از دیدن ان صحنه ها واقعا متاثر شدم که خیلی تکان دهنده بودند،ولی مهم تر از هرچیز،من شروع کردم به تحسین کردن جمعیتی که در banda aceh برای زندگی شان می جنگیدند.

مسجد banda aceh اولین جایی بود که من بازدید کردم و تقریبا ویران شده بود.خانه هایی که ویران نشده بودند،حتی به تعداد انگشتان دست هم نمی رسیدند،فقط اثاری از کومه ها باقی مانده بود.من انتظار داشتم که مردم را از انچه اتفاق افتاده بود،هراسان،دلتنگ،غمگین و تسلیم شده ببینم ولی مردمی را با دلگرمی زیاد دیدم که خواستار زنده ماندن بودند و سعی میکردند تا اینده را بسازند،گذشته را خاک کنند و خانه هایشان را دوباره بسازند.در دوره های احساسی این غیرممکن است برای کسانی که در میان سونامی زندگی میکنند و همه چیز در حال فراموش شدن بود.واقعا وحشتناک است.

رویه ی مردم banda aceh بعد از ان واقعه شجاعانه بود ،با وجود اینکه اکثریت خانواده ها و خانه هایشان را از دست داده بودند.بازدید این محل ها واقعا لحظات دردناکی بود.با اینکه هنوز درد انها تمام نشده بود،جمعیت با لبخند و مهربانی فوق العاده با من برخورد میکردند.من خدا رو شکر کردم برای اینکه توانستم به انها کمک کنم حتی برای یک لحظه ان حادثه را فراموش کنند.من با انها خندیدم،انها را دلگرم کردم و به انها ارامش بخشیدم و انها با چشم هایشان که امیدواری در انها برق میزد،از من قدردانی کردند و انها بسیار مصمم بودند که مرا در بازدید از محل هایی که میرفتم،همراهی کنند.

--------------------------------------------- صفحه دیگه---------------------------------------------

یک برنامه ای در زمین فوتبال تدارک دیده شده بود که من با بچه ها فوتبال بازی کنم،ولی امکان پذیر نشد.بیرون امدن از اتوبوس به اندازه ی خودش مشکل بود.بخاطر ازدیاد جمعیت که فشار روی در های اتوبوس می اورد،درها باز نمیشد.زمانیکه من توانستم از اتوبوس بیرون بیایم،جمعیت زمین فوتبال را احاطه کرده بود و این هرگونه تماس با بچه ها را امکان ناپذیر میکرد.

اولین ملاقات من با Martunis پسر با شهامت و هفت ساله ی اندونزیایی که به تنهایی توانسته بود 19 روز زنده بماند،رخ داد.اعضای تلویزیون اسکای نیوز او را نجات دادند و او پیراهن تیم ملی پرتغال را به تن داشت.اولین باری که من او را ملاقات کردم در لیسبون و در گردهمایی تیم ملی پرتغال بود که او و پدرش از طرف فدراسیون فوتبال پرتغال دعوت شده بودند.خیلی خجالتی بود و وقتی اسکولاری از او پرسید که مرا میشناسد،گفت بله.بعدا به من گفتند او طرفدار یونایتد هست! من پیشانی او را بوسیدم و قول دادم که باز هم همدیگر را میبینیم.چند ماه بعد این اتفاق در اندونزی افتاد و ما یک روز در Banda aceh با هم بودیم.من از قیافه ی مظلومانه،ساده،کنجکاو،شگفت زده و تشویق امیز او خیلی ناراحت شدم.

اینها چیزهایی بودند که او نمی توانست پنهانش کند.من نمیتوانم باور کنم که این بچه در 19 روز چه زجری کشیده،تنها مانده و هیچ خبری از فامیل هایش نداشته و فقط با تکیه بر غریزه ی زنده ماندن روز هایش را سپری میکرد.از خودم میپرسم که ایا بزرگسالی میتوانست مثل او باشد؟

لحظه ای که ما ملاقات کردیم،خیلی خوب بود.ما از طریق مترجم و اشاره با هم حرف زدیم،ولی او انقدر خجالتی بود که حتی یک حرف هم نزد،فقط نگاه میکرد.من یک پیراهن و یک تلفن همراه به او هدیه دادم.بلافاصله شماره ی تلفن مرا خواست و از همانجا شروع شد.بغل دست هم نشستیم و شروع به زنگ زدن به همدیگر کردیم،حرف زدیم و سعی کردیم انچه برای او تازه بود را امتحان کنیم.من لپ تاپم را باز کردم،چشمان او ذوق زده شد،تا به حال همچین چیزی ندیده بود.خیلی با اشتیاق به عکس ها و بازی های ویدیویی نگاه میکرد.

چشمانش در مقابل چیز جدیدی که در مدت زمان کوتاه گرفته بود،برق میزد.وقتی که افراد محلی ما را با هم دیدند،باورشان نمیشد.او قهرمان اصلی بود.او برای شهامت و پایداری مثال زدنی است.Martunis یک پسر کوچولو است که عشق دارد همه ی چیزهای خوب را داشته باشد و من مطمئن هستم که او پسر خوشبختی خواهد شد.من از Martunis خداحافظی کردم،اما در اندونزی ماندم.من با چند تا از پرتغالی ها از olkos (یک مجموعه ی غیر دولتی برای گسترش است)حرف زدم که در Banda aceh برای کمک های انسانی امده بودند.

انجا بود که من مشکلات اساسی و نگرانی های ملت اندونزی را فهمیدم.بعدا به Jakarta برای شرکت در یک حراجی که به نفع قربانی های سونامی انجام میشد رفتیم.سه تا از پیراهن های من که دوتا از انها مال تیم پرتغال و یکی از انها مال تیم یونایتد بود،کفش های فوتبالی ام و توپ امضا شده ام چیزهایی بودند که در حراجی به فروش گذاشته شدند.حتی یکی از انها را خودم به قیمت 75000 یورو خریدم و بعد ان را به انجمن خیریه هدیه کردم.

این کمترین چیز بود که من میخواستم کمی از درد انها که از این بلای اسمانی رنج میبردند،کم کنم.

------------------------ صفحه ی دیگه -------------------

فوتبال:لطف خدا

من دوست ندارم فکر کنم فوتبال یک حرفه است.نمیتوانم این را بگم که بدون فوتبال نمیتوانم زندگی کنم ولی نمیتوانم فکر کنم: نه تمرین،نه زمین بازی،نه مسابقه،نه اشتیاق و نه هیجان.فوتبال زندگی من است،بالاترین علاقه ی من که ازش لذت میبرم.

بیشتر دوستان هم تیمی من می گویند دوران بازی انها زمانی تمام می شود که یک روز صبح از خواب بیدار میشوند و میبینند که علاقه ای برای تمرین ندارند و ضربان قلبشان مثل قبل نمیزند.من هنوز خیلی جوان هستم که بتوانم راجع به این چیزها فکر کنم.این وسط چیز دیگری هست که من ان را به عنوان لطف خدا میدانم.هرروز شاهد هستیم خیلی ها میگویند از کارشان راضی نیستند و مجبورند برای پولی که میگیرند،کار کنند.ولی در شرایط من ،از خداوند خودم ممنونم به خاطر توانایی که به من داده که کاری که دوست دارم،انجام دهم.

----------------------- بعدی---------------------

توپ همیشه بهترین دوست من بوده است.غیر از تعطیلات مدارس،من اکثر اوقات از کلاسها در میرفتم و با توپ بازی میکردم،حتی در مدارس ابتدایی.

وقتی مدرسه تمام میشد،لحظه ای که به خانه میرسیدم کیف مدرسه را روی مبل یا تخت خوابم پرت می کردم،یک موز و یک ظرف ماست برداشته،توپ زیر بغل به کوچه می دویدم.بله،من در خیابان یا در Quinta do Falcao ،جایی که به دنیا امدم بازی میکردم.من پنج یا شش ساله بودم.از ان جایی که هیچ زمین چمنی وجود نداشت،دوستانم از دوتا سنگ استفاده کرده و عرض دروازه را تعیین می کردند.بازی شروع میشد.در وسط خیابان،حتی جایی که سرازیری و شیب داشت،جاده بود و ما مجبور بودیم مواظب ترافیک باشیم.وقتی ماشین می امد،بازی را نگه میداشتیم،سنگها و دروازه ها را برمیداشتیم و راهشان باز میشد،بعد دوباره شروع می کردیم.

پنج شش سال اینطوری بود تا اینکه من مادیرا را ترک کردم و به لیسبون رفتم.ما پاس های بلند را تمرین می کردیم.گاهی اوقات توپ در زمین همسایه هایمان می افتاد،انها به مادرم میگفتند.بعضی ها تهدید میکردند که توپ را پس نمیدهند و گاهی هم واقعا این کار را میکردند و من گریان به خانه برمیگشتم تا زمانی که یاد گرفتم.یکی از همسایه هایمان که به باغچه اش علاقه ی زیادی داشت(اقای Agostinho)به من میگفت توپتان را پنچر میکنم ولی من بهش اهمیت نمیدادم،چون فقط میخواستم بازی کنم اما توپ همیشه در باغچه می افتاد و من به سرعت می دویدم و می اوردمش.

او هم غیر از اینکه به مادرم بگوید،کاری نمیتوانست بکند و مادرم هم به من میگفت.این همیشه ادامه داشت.اگر در خیابان بازی نمیکردم جایی پشت خانه مان بود حدود 20 متر مربع که من به وسیله ی دیوار با توپ بازی میکردم.ساعتها تا هوا تاریک شود،البته به خاطر فشاری بود که مادرم می اورد به خانه برمیگشتم،هرموقع اسم مرا صدا میزد ،زود برمیگشتم چون فردا مدرسه داشتم و نمیخواستم مادرم تنبیهم کند و نگذارد روزهای بعد فوتبال بازی کنم و این بزرگترین تنبیه بود.اگر تمام اسباب بازی هایم را میخواست بگیرد برایم مهم نبود ولی توپ فوتبالم را نه.
فوتبال رسمی من از Andorinha شروع شد.بنا به خواسته ی پسر خاله ام Nuno و پدرم که تکنسین وسایل باشگاه بود ولی در حقیقت این Sporting clube de portugal بود که مرا راه انداخت.بعد از دو سال در Nacional بود که دعوتنامه از تیمی در پرتغال داشتم که خیلی جالب بود.

در دوازده سالگی هیچکس نمیتواند مسئولیت سنگینی را حمل کند یا مشکلات را بفهمد.این یک ضعف کودکانه نیست،تنها چیزی که میخواستم این بود که فوتبال بازی کنم.به هیچ چیز جز اون نمیتوانستم فکر کنم.شانسی بود که اسپورتینگ از فوتبال من خوشش امد و من خوشحالم که این اتفاق افتاد،چون اون رویای مرا به واقعیت تبدیل کرد.ولی باور دارم که اگر بنفیکا یا پورتو هم بود،والدینم همین تصمیم را میگرفتند که اجازه دهند من بروم و برای رفتنم کمکم میکردند.انها فهمیدند که اینده ی خوب در انتظار من است.من جزیره(مادیرا) را ترک کردم و به شهر مهم پرتغال و به اکادمی اسپورتینگ امدم و انها از من خوششان امد و من عضو Sporting clube de portugal شدم.


ادامه دااااااااااااااااااااااااااااارررررددددددددددد!مؤدبپوزخند




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 دی 28 :: 10:29 صبح ::  نویسنده : مهرانا

کچل باشی، بری بالای شهر میگن مد روزه، بری مرکز شهر میگن سربازی، بری پایین شهر میگن زندانی بودی، این همه تفاوت توی شعاع 20 کیلومتر...!!!

میازار موری که دانه کش است... در مورد مورچه ای که دانه همراه اش نیست چیزی صادر نشده می توانید بیازارید...!!!


تلویزیون داره سیرک نشون میده که چهارتا گاو میان از رو طناب میپرن و میرن! مامانم یه نگاه به تلویزیون میندازه و بعدش یه نگاه به من! میگه : اینا گاو تربیت کردن ما هنوز تو تربیت توموندیم...!!!


جاتون خالی دیشب رفته بودم شهر بازی و فقط به یه نتیجه رسیدم: توی شهر بازی تو بعضی از این وسایل بازیش باید یه دکمه ی "غلط کردم" هم بزارن...!!!

تا حالا دقت کردی وقتی کباب با برنج میخوریم 90% حواسمون به اینه که هردوتاش باهم تمومشه..!!!


تا حالا دقت کردین لذتی که در پرت کردن شلوار گوشه اتاق هست، تو زدنش به چوب لباسی‎ ‎نیست...!!!


بابام اومده تو اتاقم میگه: اینترنت قطعه؟؟؟ میگم: نه چرا قطع باشه!؟ میگه: آخه دیدم داریدرس میخونی...!!!


یه پشه مشاهده کردم تو اتاق.رفتم یه دماسنج آوردم نشستم جلوش نشونش دادم
و باهاش منطقی بحث کردم که هنوز سرده هوا.اونم قبول کرد و رفت !



یکی از دوراهی‌های زندگی وقتی‌ است که نمی‌دانید

در شیشه‌ای مقابل‌تان را باید «بکشید» یا «فشار دهید»!



دوست عزیز، در هنگام دروغ گفتن حداقلِ شعور را برای مخاطب خود متصور شوید
مچکرم ...!


بعضی وقتا شنیدن یه" بگو ببینم چه مرگته "از یه رفیق خیلی بیشتر از حرفای کلیشه ای"عزیزم چی شده"بیشتر میچسبه....!


فکر کنم خدا وقتی داشت دماغ ما ایرانیا رو می آفرید دکمه Caps Lock رو فشار داده بود...



دو ساعت پشت تلفن معطلی که گوشی رو برداره، تا میایی خمیازه بکشی یارو میگه الو!


دیدن یه سوسک توی اتاق خواب درواقع مسئله خاصی نیست



مسئله خاص از اونجا شروع میشه که : سوسکه ناپدید میشه... !!



این روزا اگه تو خونه باهاتون مهربون شدن فرار کنید ، قضیه خونه تکونی جدیه!


یادش بخیر قدیمـا رو عیدی فک و فامیل حســـــاب باز میکردیم

امسال خیلـــی بهمون لطف کنن ماچمون میکنن...!




تا حالا دقت کردین وقتی می خوایم یقه لباس یا روی سینه رو نیگاه کــنیم لب و لوچه آدم کج میشه ! همین الان امتحان اگه کن باورت نمیشه !




من موندم این مخترع نون تافتون چه فکری کرده این همه سوراخ گذاشته رو این نوون؟؟؟

یه لقمه درست حسابیم نمیشه گرفت همش نشت میکنه!




فقط یه ایرانی میتونه بعد از شنیدن صدای پیغامگیرِ تلفن بگه "عِـه رفت رو پیغامگیرشون" و سریعاً تلفن رو قطع کنه :خخخخ



یه ماشین لوکس شاسی بلن
د دیدم که سانروفشو باز کرده بود و 2 تا بچه سرشونو عاورده بودن بیرون مث چی حال میکردن
یاد بچگی های خودم افتادم همچنین حسی رو پشت وانت تجربه میکردیم !



اینایی که میگن حاضریم تمام زندگیمونو بدیم برگردیم به دوران درس و مدرسه
اینا همونایی هستن که خودشونو میزدن به مریضی که نرن مدرسه !


حتی اگه کسی بهت بدی کرد بازم هیچ وقت قلبش رو نشکون…!!
چون فقط یه قلب داره…!!
بزن دندوناشو بشکن که 32 تا داره لامصب…!!


یادش بخیر ، دوران راهنمایی که بودیم ، تو درس دینی نصف سوالای کتاب جوابش میشد : ایمان ، تقوا ، عمل صالح !!!

من تعجب میکنم،چرا قضیه ای که با دعوا حل میشه...
اینقدر در موردش حرف میزنن؟!!!! 

 




موضوع مطلب :
سه شنبه 91 آذر 28 :: 4:56 عصر ::  نویسنده : مهرانا

ستاره بارسلونا در آستانه سال میلادی خواستار کمک به کودکان فقیر شد.

به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، فعالیت لیونل مسی، ستاره آرژانتینی بارسلونا به مستطیل سبز خلاصه نمی‌شود. او به عنوان سفیر یونیسف تلاش می‌کند تا به کودکان فقیر در سراسر جهان کمک کند، باشد که جادوی آسمانی تبسم بر روی لبان آنها نقش ببندد.


ستار محبوب بارسلونا با بیان این که باید همگان برای کمک به کودکان فقیر دست به دست هم دهند، گفت: بیش از 19 هزار کودک زیر پنج سال در جهان وجود دارند که به خاطر کمبود آب و نان در آستانه مرگ قرار دارند. باید همه دست به دست هم دهیم تا آنها را نجات دهیم . بیایید از صفر شروع کنیم.




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 شهریور 15 :: 6:59 عصر ::  نویسنده : مهرانا

چهارمین دختر ? ماه بی بی? با یک پای ناقص به دنیا آمد. به او گفته بودند ? بچه در شکمش گشته? و همین هم باعث شده یک پایش رشد نکند.

بعد از ? ساره? او یک دختر دیگر هم به دنیا آورد ولی نه آن سه تای قبلی و نه این آخری هیچکدام مشکلی از نظر جسمی نداشتند. بدنیا آمدن در یک خانواده پر دختر ، آن هم دختر میانی بودن می توانست یک بدشانسی به حساب آید ولی معلولیت ، ضربه آخر را هم زده بود تا امیدی به آینده او نباشد. ? ماه بی بی? حتی نمی خواست این تصور که آینده او چه می شود هم از ذهنش عبور کند.

ساره تا دیپلم پیش رفت ولی بعد از آن درجا زد. رشته دبیرستانش علوم تجربی بود. دو بار هم در کنکور دانشگاه آزاد قبول شد ولی ثبت نام نکرد چون پولی در بساط نبود.

?ماه بی بی قدیمی سروستانی ? مادر ?ساره جوانمردی ? می گوید: شرمنده دخترم هستم که با وجود توانمندی زیاد و پشتکار بالایش ، نتوانستیم شرایط تحصیلش را فراهم کنیم .امسال هم امتحان داده ؛ دعا می کنم این بار به دانشگاه برود.

مدتی طول کشید تا ساره بتواند با مساله ماندن پشت درهای دانشگاه آزاد کنار بیاید. اگر راه تحصیل ناهموار باشد ، راه رسیدن به یک شغل از آن هم ناهموارتر خواهد بود.

? ماه بی بی ? نمی داند چه کسی فکر ? تیراندازی? را در سر ?ساره? انداخت ولی هرکس که بود ؛ مشاوره خوبی به دخترش داده بود.

او گفت: سه سال و نیم است که در رشته تیراندازی فعالیت می کند و در همین فاصله کوتاه توانسته مقامهای قابل توجهی کسب کند تا جایی که به پارالمپیک هم برود.

** نخستین مدال آور کاروان ایران

? ساره جوانمردی ? در این مدت به مقام اول رقابت های انفرادی تپانچه بادی مسابقات جهانی ایواز امارات و کسب سهیمه پارالمپیک لندن ، مقام اول جام جهانی ترکیه در بخش انفرادی رشته تپانچه بادی ، مقام دوم انفرادی فالین تارگت در جام جهانی ترکیه ، مقام دوم مسابقات بین المللی اسپانیا در رشته تپانچه بادی و مقام دوم انفرادی در رشته تپانچه بادی مسابقات پارآسیایی گوانگجو چین رسیده است.

آخرین موفقیت او روز جمعه دهم شهریور ثبت شد. ساره با کسب مدال برنز مسابقه های تیراندازی زنان در ماده 10 متر تپانچه کلاس P2، نخستین مدال کاروان ایران را در بازی های پارالمپیک 2012 لندن به ارمغان آورد.

در مرحله نهایی این مسابقه ها، هشت تیرانداز با یکدیگر به رقابت پرداختند که جوانمردی با کسب 469 امتیاز مدال برنز را برگردن آویخت و پس از ?بیکووا اولیویرا ناکوزکا? از جمهوری مقدونیه و مارینا کلمجنگوف از روسیه بر سکوی سوم این ماده بایستد.

** جوانمردی: مربیانم هم باور نمی کردند

جوانمردی در حاشیه بازی های پارالمپیک 2012 لندن به خبرنگار ایرنا گفت: چند ماه است که تمرینات مستمر و سختی را در تهران پیگیری می کنم و با وجود دوری از خانواده ام به امید کسب مدال همه سختی ها را به جان خریده ام . خوشحالم که توانسته ام مزد تلاش ها و زحمات مسوولان فدراسیون و مربیانم را بدهم.

وی افزود: رقابت های بسیار سختی را بویژه با تیراندازانی از اسپانیا و روسیه داشتم و با وجود نخستن تجربه حضورم در رقابت های با این گستردگی و اهمیت، با راهنمایی مربیان توانستم روی سکوی سوم بایستم.

این دختر 27 ساله شیرازی خاطرنشان کرد : به لندن آمدم تا رکوردهایم را بهبود ببخشم ولی حتی مربیانم هم به صعود من به فینال فکر نمی کردند . به لطف خدا و دعای پدر و مادرم توانستم نخستین مدال کاروان پارالمپیک ایران ?دلوار? را به نام خود ثبت کنم و این افتخاری بزرگ برای من خواهد بود.

این تیرانداز جوان امیدوار است با حمایت های بیشتر و فراهم کردن امکاناتی بیش از این زنان بیشتری در سالهای آینده به ورزش روی بیاورند و به موفقیت برسند.




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 مرداد 11 :: 7:52 عصر ::  نویسنده : مهرانا

اختصاصی استقلالی--در فوتبال ایران ، لیگ برتر و یا جام حذفی فرهاد مجیدی برای تیم قرمز پوش تهران بیشتر از هر تیم دیگری خاطرات تلخ بجای گذشته است . او در بازیهای مختلف همیشه گلهای با ارزشی را به ثمر رسانده است .فرهاد مجیدی در وقتهای اضافی گل خاطره انگیزی را برای تیم استقلال به ثمر رساند . بعد از به ثمر رساندن گل و شادی بعد از آن در حالی که دوربینهای تلویزیون آن صحنه را نشان میداد هواداران پرسپولیس سنگ بزرگی را به طرف فرهاد مجیدی پرتاپ کردند . خوشبختانه آن سنگ به مجیدی و بازیکنان استقلال بر خورد نکرد .

هواداران تیم حریف هیچگاه از فرهاد مجیدی دل خوشی نداشتند . البته هواداران قرمز پوش پایتخت در بازی مقابل تیم قطری کاملا فراموش کردند که فرهاد مجیدی یک ایرانی است . و در صحنه ای که اگر بازی در ایران نبود میتوانست یک پنالتی به نفع تیم قطری باشد . فرهاد مجیدی از بازی اخراج شد.و آنها بدترین کلمات را بر علیه او استفاده کردند . توهین تعدادی به ظاهر تماشاچی را همه دیدند . در آن بازی با وجود آنکه مجیدی از بازی اخراج شده بود همبازی های او خاطره مجیدی را زنده نگاه داشتند و در وقتهای اضافی گل تساوی را به تیم قرمز پوش زدند .

در بازی میان تیم قرمز پوش پایتخت و گهر زاگرس در حالی که بازیکن گران قیمت تیم قرمز پوش پایتخت گل را به ثمر رسانده بود هواداران نام فرهاد مجیدی را یک صدا فریاد زدند . تا در استادیوم یک صد هزار نفری از او یاد کنند . البته این بار هم نام مجیدی میرفت که خاطره او در وقتهای اضافی و گل زنی او زنده شود که کمک داور ندید و داور نخواست.


از این حرکت هواداران قرمز پوش پایتخت باید تقدیر کنیم. و میتوان آن را عذر خواهی از فرهاد مجیدی بخاطر آن سنگ و آن کلمات در بازی با الغرافه بدانیم .


نکته جالب این است که نام فرهاد مجیدی با عدد 4 همراه است بعد از تشویق هواداران قرمز پوشان پایتخت یک آمار جدید نیز بدست آمد در حال حاضر تیم پرسپولیس 4 امتیاز دارد . 4 گل زده و 4 گل خورده . و در جدول مقام این تیم عدد 8 میباشد که آن هم 4 بعلاوه 4 میباشد!!!!!!!


این احتمال وجود دارد که هواداران تیم قرمز پوش پایتخت دیگر فرهاد مجیدی را تشویق نکنند چون نه تنها باعث بالا رفتن روحیه بازیکنان تیم حریف میشود این امکان وجود دارد باز هم وقتهای اضافی و خاطره فرهاد مجیدی تکرار شود .



نوشته شده توسط : دین

به تاریخ , دهم مرداد یک هزار و سیصد نود یک .

نقل و درج مطلب تنها با ذکر نام سایت استقلالی (esteghlali.com) و نام نویسنده ی مطلب مجاز است.
مسئولیت نوشته به عهده ی نویسنده ی مطلب است و سایت استقلالی هیچ مسئولیتی در مورد این نوشته ندارد.
تمامی حقوق مطلب برای نویسنده و سایت استقلالی محفوظ است.




موضوع مطلب :
جمعه 91 تیر 16 :: 12:52 عصر ::  نویسنده : مهرانا

99669999996669999996699666699666999966699666699
99699999999699999999699666699669966996699666699
99669999999999999996699666699699666699699666699
99666699999999999966666999966699666699699666699
99666666999999996666666699666699666699699666699
99666666669999666666666699666669966996699666699
99666666666996666666666699666666999966669999996

1.) دکمه ctrl + f رو فشار بده


2.) توش عدده 9 رو بنویس

3.) بعد رو دکمه Highlight all. کلیک کن ...

ببین چی میشه .... !!!!!!!!!!!!!!!




موضوع مطلب :
پنج شنبه 91 خرداد 18 :: 1:49 عصر ::  نویسنده : مهرانا




موضوع مطلب :
چهارشنبه 91 خرداد 3 :: 9:26 عصر ::  نویسنده : مهرانا

طبق گفته عکاس این عکس ها این شیرماده پس از شکار آهو و شروع به خوردن آن متوجه می شود که شکارش باردار بوده است. بلافاصله از خوردن شکار دست بر میدارد و سعی می کند بچه را به شکم مادر برگرداند. پس از نا امید شدن از تلاش و اطمینان از مرگ بچه آهو، آن را آرام با دهانش بر میدارد و در کنار جسد مادرش می خواباند

طبق گفته عکاس او مدتی کنار آهو و بچه اش می نشیند و نظاره گر آنها می شود و سپس کمی آنطرف تر دراز کشیده و استراحت می کند.

عکاس در ادامه می گوید که حدود سه ساعت از خوابیدن شیر گذشت و ساکت بودن و بی حرکتی آن او را به شک انداخته بود تا اینکه دل را به دریا زد و به سمت شیر رفت.


با رسیدن به شیر متوجه میشود که او مدتهاست در اثر فشار روحی سکته کرده و مرده است!!





موضوع مطلب :
دوشنبه 91 فروردین 7 :: 2:42 صبح ::  نویسنده : مهرانا



مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد…

یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.
موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم…
مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی…
فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.
 
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.
مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم…
مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می‌کنم نمره 10 برای واقع‌بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.
آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه!
و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. داداش گفت: چرا گریه می‌کنی؟
گفتم آخه من یه دخترم!




موضوع مطلب :

این کتاب یه کتاب فوق العاده است که تو اون کریس رونالدو لحظه به لحظه زندگی خودش رو شرح کرده است.این کتاب در اوایل سال 2008 به چاپ رسیده است و فروشی باور نکردنی داشته است.

لح
ظه هایی برای اهدا کردن


این عنوان خلاصه ای از اصل این کتاب است.لحظه هایی از دوران کودکی من و به شما میگه که چقدر فوتبال از یک سن خیلی کم مرا سر شوق اورد.این ها داستان هایی از یک بچه هست که همه چیز را به خاطر لذت بازی کردن با توپ رها کرد.این ها در حقیقت قسمت هایی از تجربیاتی هست که من تا الان بدست اوردم.بعضی از انها با شادی همراه بودند مثل اولین بار که من برای تمرین با بازیکنان حرفه ای (اصلی)اسپورتینگ انتخاب شدم اولین بازی برای اولین تیمم اولین بازی که برای تیم ملی کشورم بازی کردم انتقال من به منچستر جوایزی که تا الان بردم و خیلی دیگه.بقیه ی تجربیاتم تکان دهنده بودند و مرا به سمت ناامیدی و گریه کشاندند مثل دوره ای که در طول ان من باید تنها در مرکز تمرینات اسپورتینگ زندگی می کردم و نمی توانستم دلتنگی ام برای دوستان و خانواده ام را تحمل کنم.یا مرگ پدرم زخمی که هنوز هم خوب نشده است.این کتاب به یاد و خاطره ی پدرم اختصاص داره چون او هنوز هم در زندگی من حضور داره و من میدونم او هرجا که هست هنوز هم مثل همیشه به من افتخار میکنه.افتخاری که او لذت می برد تا به تمام جهان خبر دهد.
این کتاب به بقیه ی اعضای خانواده ام هم به همان اندازه تعلق داره.مادرم ماریا دولورس. خواهرانم الما و کاتیا. برادرم هوگو .دوستم(شوهر خواهرم کاتیا)جوزه پریرا و پسرخاله ام نونو ویوروس.انها گرانبهاترین در زندگی من هستند.بیشتر به خاطر انها تصمیم گرفتم سرگذشتم رو بنویسم.برای انها که تنها کسانی بودند که از من خواستند تا قسمت کوچکی از تجربیات زندگی ام را با شما تقسیم کنم.
من کریستیانو رونالدو دوست دارم که خودم رو مثل یک بچه ببینم.من همیشه برای بچه ماندن می جنگم حتی اگر شرایط سنی ام وضع متفاوتی داشته باشد البته فقط در راهی این را باور میکنم که ممکنه روبه رو شدن با بدبختی به همراه امیدواری و خوش بینی باشد.وقتی که برای یاد گرفتن و پیشرفت امادگی وجود داشته باشه.همیشه.من هرروز اینگونه رفتار میکنم چه در شرایط معمولی یا در حرفه ام برای پیشرفت از نظر یک انسان برای با ارزش شدن در فوتبال حرفه ای و برای شرکت کردن بیشتر برای موفقیت منچستریونایتد.
من امیدوارم که شما این"لحظه ها" در زندگی مرا همانطور که من احساس کردم احساس کنید.

اسم من کریستیانو رونالدو هست...

...و من میدانم این اسم معنی های زیادی به کسانی که عاشق فوتبال هستند میدهد- بزرگترین عشق زندگی من.انها مرا خیلی خوب میشناسند...هروقت انها مرا در زمین بازی میبینند میدانند که من چگونه بازی میکنم.چطور دریبل میزنم.انها استیل و سبک مرا میشناسند ولی خیلی چیزها راجع به من هست که هیچ کس نمیداند.
جوانی من به من این حق را نمیدهد که داستان زندگی ام را بگم و این کتاب هم قصد دفاع کردن از این موضوع را ندارد.این کتاب هیچی نیست فقط یک دعوت از خواننده ی این کتاب است تا بعضی از بهترین لحظه های زندگی ام را تا الان با او تقسیم کنم.پس این داستان کامل زندگی من نیست.یکروز در اینده ی خیلی دور نوشته خواهد شد.به امید اینکه خداوند هم کمکم خواهد کرد که یک دوره ی انقدر خوب تحقق یابد که من ان را بنویسم.در یک کتاب با صفحه های خیلی بیشتر!
من قصد دارم قسمت بزرگی از ان کتاب را به پیروزی های منچستریونایتد اهدا کنم به باشگاه که واقعا مرا معروف کرد و مرا به یگ الگوی فوتبال در 22 سالگی تبدیل کرد.من هیچ وقت یونایتد را فراموش نمیکنم ...بخاطر نیرویش و به خاطر لذتی که از پوشیدن لباس یونایتد بردم.این لذت فقط میتواند با لذت پوشیدن لباس تیم ملی پرتغال مقایسه شود.
من میخواهم با شما داستان های مختلفی از زندگی ام را تقسیم کنم:من درباره ی دوران بچگی ام به شما خواهم گفت سختی زمانی که باید خانه ام جزیره ی مادیرا را ترک میکردم و به مهمترین شهر پرتغال میرفتم زمانی که فقط یک پسربچه بودم.
زندگی من تغییر شگفت انگیزی کرده است.من خوشحالم که فوتبال بازی میکنم.برای بودن در تیم منچستر یونایتد و تیم ملی کشورم خوشحالم.من خوشحالم چون کاری را انجام میدهم که ازش لذت میبرم وحتی بخاطر ان حقوق هم میگیرم.شما از تمام این "لحظه ها" که در این کتاب نوشته شده خواهید فهمید که توپ
همیشه بهترین دوست من بوده است.بزرگترین جاذبه ای که مرا به سوی خود میکشاند .از زمانی که باید برای برگرداندنش به حیاط همسایه مان می پریدم.وقتی که در خیابان های فونچال با دوستانم بازی میکردم...
همانطور که قبلا گفتم این کتاب شامل مهمترین لحظه های منه.بعضی از انها خنده دار.بعضی ها غمگین.خیلی غمگین مثل مرگ پدرم.من امیدوارم که پس از پایان این داستانهای مختلف شما بتوانید کریستیانو رونالدو رو بهتر بشناسید.حداقل یه کم بهتر...
وقتی شما خواندن اخرین خط را تمام کردید امیدوارم به این نتیجه برسید که از این صفحات لذت بردید.لذتی که از دنبال کردن و تماشای یک دریبل زن در فوتبال میبرید.من همیشه میخواستم دیگران را خوشحال کنم.
بعد شما خواهید دید که من قصه گوی خوبی هستم یا نه.
هیچکس نمیتواند مرا سرزنش کند به خاطر اینکه عاشق کشورم هستم و نه برای اینکه منچستر یونایتد را در جای خیلی خاصی در قلبم قرار دادم.

(نام جزیره ای) TIMOR

هواپیما در فرودگاه COMODORO در DILI(پایتخت TIMOR غربی)فرود امد.من از پنجره به بیرون نگاه کردم و چیزی را که با چشمانم دیدم باور نکردم.جمعیت زیادی صبورانه منتظر رسیدن من بودند.با یک دست دوربین های عکاسی و دوربین های فیلم برداری و با دست دیگر کاغذ های سفید و یا پوستر های خوشامدگویی را گرفته بودند.ان ها واقعا مرا جذب کردند ولی ان با جمعیتی که در طول روزی که من در پایتخت timor غربی منتظر من بودند مقایسه نمیشد.همه ی خیابان ها پر از هزاران ادم بود.انها فقط برای دیدن من امده بودند برای دست تکان دادن برای من برای سلام کردن برای اینکه من یک لبخند به انها بزنم برای یک کلمه یک امضا و یا یک عکس من...
من در ان لحظه تکان خوردم..من تحت تاثیر جمعیتی قرار گرفته بودم که به من علاقمند بودند.اعضای شهر timor هرگز بازیکنی از تیم ملی پرتغال و منچستریونایتد رو از نزدیک ندیده بودند.من میدانم که پرتغال و timor گذشته ی تاریخی مخالفی(بدی)با هم داشتند و این را هم میدانم که مردم timor عاشق فوتبال اند و ان شور و شوق فوق العاده تنها چیزی هست که از ان همه احساسات زیاد در طول حضور من در انجا قابل توضیح دادن است.
هروقت تیم ملی پرتغال بازی دارد انها اول صبح بیدار میشوند و تلویزیون را روشن میکنند و از هیجان بازی لذت میبرند.(انها 9 ساعت از انگلیس و پرتغال جلوتر هستند)
برای مثال در طول یورو2004 اتفاقاتی افتاد:موفقیت بزرگی برای کشورمان هم از نظر سازمانی و هم از نظر ورزشی.اگرچه پایان بی نتیجه و غم انگیزی برای کسانی که سخت تلاش کرده بودند تا جام قهرمانی اروپا را ببرند داشت با وجود این مردم timor به جنگندگی ما افتخار میکردند.در حقیقت انها مثل برادران ما هستند دیدن شادی انها به خاطر حضور من در dili تعجبی نداشت و من مطمئنم همین اتفاق برای همه ی اعضای تیم ملی پرتغال هم میتوانست اتفاق بیفتد.ولی من الان راجع به احساساتی که خودم داشتم حرف میزنم.بدون شک من احساس کردم ادم خاصی هستم.تجربه کردن و دیدن شادی ان همه ادم که میخواستند مرا ببینند برایم کافی بود.ان یکی از چشمگیرترین و بزرگترین تجربه های من در زندگی بود و چیزی بود که من هرگز فراموش نخواهم کرد.
در طول رانندگی ما در یک جیپ به محل اقامت وزیر رسمی mari alkatari من هزاران ادم را دیدم.مسیر خیلی کوتاهی بود ولی بیش از یک ساعت وقت گرفت تا چند کیلومتر را بگذرانیم.
در خیابان های dili اشفتگی زیادی بود و حتی پلیس هم قادر نبود جمعیت را پراکنده کند.(کسانی که از حضور من شاد بودند و نام من و پرتغال را فریاد میزدند)واقعا جذاب بود.
ان یکی از لحظاتی بود که واقعا شما را سرحال میکرد. به اتفاق Laurentino Dias منشی جوانان و ورزش های پرتغال ،کسی که در timor بازدید رسمی داشت،من Mari Alkatari و تعدادی از وزیران حکومتش را ملاقات کردم.مدیر ورزش های timor وقتی کتش را دراورد و از من خواست لباسی را که پوشیده امضا کنم ،مرا غافلگیر کرد.
زمانی که من XANANA GUSMAO بزرگترین سردسته ی مقاومت مردم timor را ملاقات کردم،کسی که الان رئیس جمهور دموکراتیک timor شرقی است،همدیگر را در اغوش گرفتیم.
از بچگی چیز کمی که راجع به timor میدانستم،معنی زیادی برایم نداشت ولی اسم XANANA از جوانی برایم اشنا بود،انقدر که او مردی برجسته و شجاع بود.
خیلی جالب بود،نه فقط برای نمادگرایی اینکه به تنهایی به ملاقات ادمی به این مهمی که در شکل دادن تاریخ کشورش نقش مهمی داشت رفتم،همچنین برای شرایطی که وقتی در اداره اش بودیم ساخت.هرکس ناگهانی داخل میشد و هیچکس،هیچکس را نمیشناخت.
به درخواست او من پشت میزش نشستم و او رو به روی من ایستاد و به من بلوزها و پوسترهایی میداد و من انها را امضا میکردم که یادگاری هایی برای خانواده اش بودند.
شرایط غریبی بود ولی یک افتخار بود.XANANA GUSMAO مرد بسیار خوبی بود و من از ملاقات با او خیلی خوشحال شدم.
بازدید Timor شرقی رو به پایان بود،ولی قبل از ادامه دادن سفرم به مقصد Jakarta باید در Municipal استادیوم Dili حضور می یافتم.من هنوز با Xanana Gusmao بودم،وقتی که خبردار شدیم رفتن به استادیوم فکر خوبی نیست.جایی که جمعیت زیادی منتظر من بودند.به دلیل دلایل امنیتی بازدید من از انجا مصلحت امیز نبود.تعداد پلیس ها دور از حد انتظار بود .Xanana Gusmao با من بی پرده صحبت کرد.او میگفت که مشکلی نیست و مرا در استادیوم همراهی و از من محافظت میکند.رئیس جمهور Timor شرقی ضمانت کرد:انها به حرف من گوش می دهند،مشکلی وجود ندارد...من غافلگیر شدم و بار دیگر احساس خاصی داشتم.
ما به استادیوم رفتیم.من به چیزی که نمیشود ان را تصور کرد گواهی میدهم:بیش از بیست هزار ادم منتظر من بودند و اسم مرا فریاد می زدند.در یک زمان هم ترسیده بودم و هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم ولی Xanana هنوز روی حرفش بود .او مرا همراهی کرد،امنیت را ایجاد کرد،راهی را برای عبور من باز کرد و مردم را قانع کرد که ان طرف تر بروند که من بتوانم به زمین بروم .پلیس ها که توسط جمعیت هدایت میشدند هم حتی از من عکس می گرفتند!
...خیلی سخت بود ولی ما موفق شدیم که به جایگاه تماشاگران برویم.خارق العاده بود.
Xanana اولین کسی بود که با جمعیت صحبت کرد .از انها خواست که ارام باشند .وقتی که نوبت من شد تا صحبت کنم،از ته قلبم از همه ی انها تشکر کردم،به خاطر عشق و احترامی که از انها دریافت کردم و به خاطر حمایتی که از من در ان روز فراموش نشدنی کردند.
اگر رسیدن من به انجا دشوار بود، لحظه ی ترک کردن استادیوم خیلی دشوارتر بود.پلیس ها هنوز از من عکس می گرفتند و جمعیت می خواست به من نزدیک شود.انها از روی یکدیگر می پریدند تا فقط از من یک امضا یا عکس بگیرند.دوستان من باید یک جاده را برای من خالی میکردند! این مثل همان صحنه ای بود که من به فرودگاه رسیدم.مردم از نرده ها می پریدند .
یک اشفتگی بزرگ...پلیس با انها مقابله کرد و فقط همان موقع بود که توانستم سوار هواپیمایی شوم که مرا به Jakarta می برد.لحظه هایی که من در Dili گذراندم،جذاب و فراموش نشدنی بودند.من احساس نکردم که خدا بودم،خیلی بیشتر از ان،ولی این به من اعتبار اینکه فوتبالیست معروفی در دنیا باشی و نتایجی که رسانه ها میتوانند داشته باشند را نشان داد. حتی بیشتر از ان، زمانی که در رابطه با مردمی باشی که در فقر و تنگدستی هستند مثل مردم Timor.من احساساتی را که در Dili تجربه کردم،در البوم خاطراتم نگه خواهم داشت.
من به ذره ی کوچکی شادی که به گوشه ای از جهان بردم،افتخار میکنم.
معلم کلاس پنجم من اگر ان حادثه را میدید حتما غافلگیر میشد.امروز من هروقت نگرانی او را به یاد می اورم نمیتوانم جلوی خنده ی خودم را بگیرم.هروقت من به کلاس میرفتم-گاهی اوقات دیر-به همراه توپ در یک دستم،او پشت سر هم می گفت:"رونالدو،توپ را فراموش کن.این توپ به تو غذا نخواهد داد.کلاس ها را از دست نده.مدرسه برای تو واقعا مهم است نه توپ.ان در زندگی برای تو هیچ چیزی نخواهد اورد."هنگامی که سوار هواپیما میشدم به یاد حرف هایش می افتادم.
زندگی پر از چیزهای غافلگیرکننده است.ان موقع من بدون توجه به حرفهایش گوش میدادم.ولی امروز او را درک میکنم،اگرچه او هنوز به مادر و خاله ام میگوید دیگر هیچ وقت این نظریه را به هیچ دانش اموزی نمیگوید.من فکر میکنم او کار درستی انجام داد و باید باورهایش را دنبال کند.به عنوان یک معلم ،او کارش را انجام داد و نصیحت خوبی بود با اینکه ما هیچ وقت نمیدانیم فردا ،چه چیزی برایمان می اورد.ولی من هرگز به او توجه نکردم.من دانش اموز عاقلی بودم.از بین همه ی درس ها ،علوم همیشه درس مورد علاقه ی من بود.شاید به خاطر مادیرا جزیره ام که اتشفشانی است و تنوع وسیعی از گیاهان را دارد که به یک باغ زیبا تبدیل میشوند.این کلاس ها توجه مرا جلب کرد و تمام توجه من،تمرکز بر انها بود.
وزیر علوم و فناوری پرتغال Mariano Gago از اینکه درباره ی علایق من بداند،خوشحال میشد.ما با هم در شروع به راه انداختن بازی های موبایل"cristiano ronaldo underworld football" ، مهمان مخصوص Y dreams بودیم،جایی که من باید دنیای فوتبال رو نجات میدادم.من شنیدم که او در حضور همگان گفت که من باید خیلی خوب باشم که الگویی نمونه برای بچه ها هستم.
من متاسفم که تحصیلاتم را بیشتر ادامه ندادم.ولی باید یک انتخاب در زندگی می داشتم.تازه تمرینات تیم حرفه ای اسپورتینگ را شروع کرده بودم.من قبل از این ها هم برای بازی در تیم لیسبون و تیم ملی دعوت شده بودم.درس خواندن و فوتبال حرفه ای (تمام وقت)به طور هم زمان مشکل بود و من یواش یواش به این موضوع پی بردم.ولی با گوش کردن به نصایح مادرم ،درس خواندن را حتی شب ها ادامه میدادم.من با تیم اول اسپورتینگ لیسبون به طور دائم تمرین میکردم و وقتی به مدرسه میرسیدم،بی نهایت خسته بودم.بنابراین باید یکی را انتخاب میکردم.فوتبال حرفه ای یا تحصیل تمام وقت و این تصمیم بسیار سختی بود.
در اسپورتینگ همه چیز عالی بود .من هرروز با تیم اول تمرین میکردم و انها مرا دوست داشتند.من امیدوار بودم یکروز به یک بازیکن حرفه ای تبدیل شوم.
من مدرسه را ترک کردم و مادرم در این راه به من خیلی کمک کرد تا به چیزی که میخواهم ،برسم.من این کار را بدون فکر انجام ندادم ولی تصمیم گرفتم که به هیچ دختر و پسر جوانی این را پیشنهاد نکنم،حتی کسانی که فوتبال را به اندازه ی من دوست دارند.
من اشتباه کردم،نه به خاطر انتخاب فوتبال،بلکه به این خاطر که انگلیسی را ادامه ندادم و به خودم میگفتم "برای چه من باید انگلیسی بخوانم؟".هر وقت کلاس زبان داشتم،بین ان در میرفتم و فوتبال بازی میکردم.
وقتی به منچستر یونایتد امدم،الکس فرگوسن مرا به هم تیمی هایم معرفی کرد.ان موقع فهمیدم که اشتباه کردم زبان را یاد نگرفتم.
ون نیستلروی به من خوش امد گفت.با لحنی دوستانه گفت:?how are you .من همانجا ایستادم،به او نگاه میکردم بدون اینکه بدانم چه جوابی باید بدهم.همانطور که من یک کلمه نمی فهمیدم،او ادامه می داد.
همانجا بود که من کلاس زبان هایی را به یاد اوردم که در انها شرکت نمیکردم.
بعد از این همه من به انگلیسی نیاز داشتم...


ادامه دارد................. ------ ادامش خیلی قشنگه....بهتون پیشنهاد میکنم حتما پیگیرش باشید

نظر یادتون نره




موضوع مطلب :
1   2   3   4   5   >>   >   
درباره وبلاگ


باران بهانه بود که تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی ولبخند مثل گلی شکوفه کند برلبانمان!
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 22
  • بازدید دیروز: 4
  • کل بازدیدها: 277669



هواداران دو آتیشه ی  استقلال