http://mrdeltang.ParsiBlog.com..:: بهونه هاي باروني ::..ParsiBlog.com ATOM GeneratorTue, 19 Mar 2024 16:28:54 GMTمهرانا10110tag:mrdeltang.ParsiBlog.com/Posts/86/%d9%84%d8%ad%d8%b8%d9%87+%d9%87%d8%a7%d9%8a%d9%8a+%d8%a8%d8%b1%d8%a7%d9%8a+%d8%a7%d9%87%d8%af%d8%a7+%da%a9%d8%b1%d8%af%d9%86...%d9%86%d9%88%d8%b4%d8%aa%d9%87+%da%a9%d8%b1%d9%8a%d8%b3+%d8%b1%d9%88%d9%86%d8%a7%d9%84%d8%af%d9%88(%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa2)/Tue, 17 Mar 2015 14:27:00 GMTلحظه هايي براي اهدا کردن...نوشته کريس رونالدو(قسمت2)<div dir='rtl'><p class=" " style="margin-bottom: 0.0001pt; text-align: justify;"><span style="font-size: small;"><span style="color: #ff00ff;">بعد يه تاخير طووووووووووووووووووووولاني!<br />اينم قسمت دوم کتاب کريستيانو!<br />راستش خيلي وقت بود اصلا طرف اين وبلاگ نيومده بودم<br /><br />قسمت اول رو سمت راست وب توي قسمت آخرين مطالب ميتونيد پيدا کنيد</span></span></p><br><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;"><img src="http://archive.khatekhalagh.com/upload/post/002ronaldo/001.jpg" alt="" width="450" height="338" / onload="ResetWH(this,470);"></span></p><br><p class=" " style="margin-bottom: 0.0001pt; text-align: justify;"><span style="font-size: small;">دقيقا تعهد من به فوتبال بود که يک روز با اينکه اوايل دوران فوتبال من بود در سن 11 سالگي در حالي که خيلي مريض بودم ريسک کردم و براي تيم Nacional da Madeira بازي کردم و اين بازي بسيار نتيجه ساز بود و ما نياز داشتيم ببريم تا قهرمان شويم ولي من احساس کردم که مريضم وتب دارم و هيچ کس روي من حساب نميکرد،اما من گفتم بازي ميکنم.مادرم که ترسيده بود و نگران شده بود بهم گفت:پسرم تو نميتواني بازي کني چون مريضي.اما من بهش گفتم من ميخوام بازي کنم و احتياج دارم که بازي کنم،خيلي مهمه .اگر احساس بدي کردم و نتوانستم ادامه بدهم قول ميدهم که از انها بخواهم مرا تعويض کنند.با مادرم جر و بحث کردم ولي مادرم نميتوانست کاري بکند.همه از اينکه من ميخواستم بازي کنم غافلگير شدند.در زمين فوتبال هرگز به درد فکر نميکردم.تنها چيزي که يادم هست اينه که گلي زدم و ما قهرمان شديم که ارزش ان را داشت.<br /><br /></span></p><br><div class="cnt"><span style="font-size: small;">اولين تجربه ي من براي تبليغات لباس با شرکت pepe jeans در لندن با چيزهاي ديگر که قبلا در تبليغات انجام داده بودم تفاوت زيادي داشت.اين کار برايم يک مبارزه ي شخصي بود براي اينکه بايد با مدل هاي حرفه اي دوش به دوش کار ميکردم.برعکس من،انها به دوربين عادت کرده بودند اگرچه عکاس با ارامشي که من داشتم متحير شده بود.محل فيلم برداري شهر Barreiro ،شهري در پرتغال نزديک ليسبون و چسبيده به کارخانه بود.يک زمين خالي که ايده ي خيلي خوبي براي به وجود اوردن منظره ي زيبا به همراه ماشينها و چند گرگ بود.گرچه دو روز سخت و خسته کننده اي بود ولي ارزش ان را داشت .در اخر عکاس به من گفت که باورش نميشود اين اولين کار من بوده است.چون خيلي خونسرد بودم.<br /><br /> در june 2005 سفري به اندونزي داشتم که براي تبليغ نوشابه اي به نام extra joss بود.خيلي متاسفم که هيچ وقت ان را در اروپا نشان ندادند.نتيجه بسيارعالي بود ولي تبليغات مخصوص اين منطقه بود.اين جزو بهترين تجربيات من در اين مسافرت بود.کار ضبط سه روز تمام در Jakarta وBali در محله هاي مختلف به عنوان مثال فرودگاه،خيابان هاي شهر،سواحل دريا و کوه ها انجام شد و من به ياد مي اورم که پليس خيابان ها را براي فيلم برداري بسته نگه داشت.<br /><br /> وقتي در کوه بوديم پيرمردي بدون کفش را ديدم که با باري از نارگيل که بر دوشش بود از کوه پايين مي امد و اين مرا با ياد فيلم هاي ويتنامي دهه ي هفتاد انداخت که جالب بود.<br /> فيلم برداري در Bali شروع شد با گروهي از افراد که به شکل دايره دور اتش جمع شده بودند و اهنگهايي بر پايه ي فرهنگ و مذهب هندو ميخواندند و من وسط انها با توپ بازي ميکردم.وقتي من کارم را تمام کردم روي زمين چهار زانو نشستم.سکوت کامل بر قرار بود.افراد محلي با تعجب همديگر را نگاه ميکردند که من جادوگري با توپ را تمام کردم.اتش و اهنگها و فيلم برداري بعد از غروب افتاب بود و محيطي عرفاني را به وجود اورد که هم غريب بود و هم بسيار تماشايي،همچنين يک تجربه ي بي نظير.<br /><br /><span style="color: #ff0000;">بازي کردن با توپ براي رهايي از هيجان</span></span><br><p class=" " style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">من دوست دارم کارهاي ابتکاري خودم را انجام دهم.دريبل زدن،حرف زدن در يک جمله يا هرچيز ديگه که يک نفر به صورت طبيعي انجام ميدهد.<br /> اخرين فعاليتم با لباسهاي ورزشي نايک بود که با اريک کانتونا اشنا شدم،البته بايد بگم من با نايک از اوايل دوران ورزشي ام همکاري داشته ام.کانتونا که از معروفترين کساني بود که شماره ي 7 يونايتد رو برتن ميکرد،مسئوليت اين برنامه به اسم Joga Bonito رو بر عهده داشت.اين فيلم برداري ها خيلي اسان اند،چون توپ قهرمان اصلي است.اين کارها در رختکن انجام شد و در اخر خيلي اسان بود براي اينکه ما توپ را نمي بايست از پا دور ميکرديم،بعد به سينه ميزديم و بعد به سر که چيز دشواري نبود و اينها هنرهايي هستند که من دوست دارم تمرين کنم و همچنين خوشحالم که عمليات نايک هميشه برايم خوشايند هست.من نميتوانم با توپ کاري نکنم،هميشه اين کار را کرده ام،چه زماني که در خيابان ها بازي ميکردم و هنوز هم ادامه خواهم داد و اين کريستيانو رونالدوي حقيقي است.من بر اين باورم وقتي مردم مرا در زمين فوتبال قبل از گرم کردن ميبينند،فکر ميکنند اين يک خودنمايي است.کساني که اينطور فکر ميکنند،سخت در اشتباه اند،براي اينکه من اين را به طور طبيعي انجام ميدهم.با چيزي که خواهم گفت شما به راحتي ميتوانيد به اين موضوع پي ببريد.<br /><br /> اگر اولين نفر نباشم،جزو اولين کساني هستم که هميشه اول صبح به مرکز تمرينات يونايتد مي ايم.من دوست دارم همه چيز را با ارامش انجام دهم.من سيستمي براي خودم درست کرده ام که خودم را اماده ميکنم.بعضي اوقات من صبحانه ام را انجا ميخورم.گاهي به سالن بدنسازي هم سر ميزنم.من تنها با توپ بازي ميکنم،بيشتر مواقع کارهاي کارهاي به خصوصي انجام ميدهم که مصدوم نشوم.با دستگاه تمرينات سينه و وزنه برداري کار ميکنم،بعضي وقتا هم با يکي دو تا از دوستانم بسکتبال بازي ميکنم.همه ي اين کارها را در قسمت مخصوص بازيکنان منچستر انجام ميدهم.قبل از بازي چه در تيم ملي ،چه در منچستر هميشه يک مسير مشخص دارم.به محض اينکه مربي دستورات را تمام کند،من بلافاصله به رختکن ميروم و با توپ بازي ميکنم.بعدا براي گرم کردن ورزش هاي فيزيکي انجام ميدهيم و من هنوز تمريناتم را با توپ ادامه ميدهم.کارهايي که با توپ انجام ميدهم،باعث هيجان خودم هم ميشود و از اين کار لذت ميبرم.دليل ديگري براي اين کارها وجود دارد و ان اين است که استرس قبل از مسابقه را از بين ببرم.هم تيمي هايم چه در تيم پرتغال و چه در يونايتد که مرا خوب ميشناسند شاهد خوبي براي اين کار هستند و اين راهي است که من براي ارامش قبل از بازي انتخاب کرده ام.ولي وقتي وارد زمين ميشوم همه ي فکرم را براي چيزي که خيلي مهم است به کار ميبرم نه قبل از بازي.</span></p><br><span style="font-size: small;">من از ديدن عکس هاي سونامي دردناکي که در اسيا در تاريخ 26 دسامبر2004 اتفاق افتاد،واقعا وحشت زده شدم.کشورهاي مختلف در هند خاور توسط موج هاي بسيار بزرگ ويران شدند که باعث ايجاد منظره هاي غير واقعي و حتي وحشتناک تر از ان مرگ تقريبا 280000 نفر و گم شدن هزاران نفر شد.اندونزي کشوري بود که بيشترين اسيب را از اين بلايا ديد.6 ماه بعد از ان حادثه من انجا بودم.ديدن عکس هاي منتشر شده يک طرف بودند و بودن در انجا(محل حادثه)طرفي ديگر که کاملا با چيزي که عکس ها نشان ميداد متفاوت بود.من از ديدن ان صحنه ها واقعا متاثر شدم که خيلي تکان دهنده بودند،ولي مهم تر از هرچيز،من شروع کردم به تحسين کردن جمعيتي که در banda aceh براي زندگي شان مي جنگيدند.<br /><br /> مسجد banda aceh اولين جايي بود که من بازديد کردم و تقريبا ويران شده بود.خانه هايي که ويران نشده بودند،حتي به تعداد انگشتان دست هم نمي رسيدند،فقط اثاري از کومه ها باقي مانده بود.من انتظار داشتم که مردم را از انچه اتفاق افتاده بود،هراسان،دلتنگ،غمگين و تسليم شده ببينم ولي مردمي را با دلگرمي زياد ديدم که خواستار زنده ماندن بودند و سعي ميکردند تا اينده را بسازند،گذشته را خاک کنند و خانه هايشان را دوباره بسازند.در دوره هاي احساسي اين غيرممکن است براي کساني که در ميان سونامي زندگي ميکنند و همه چيز در حال فراموش شدن بود.واقعا وحشتناک است.<br /><br />رويه ي مردم banda aceh بعد از ان واقعه شجاعانه بود ،با وجود اينکه اکثريت خانواده ها و خانه هايشان را از دست داده بودند.بازديد اين محل ها واقعا لحظات دردناکي بود.با اينکه هنوز درد انها تمام نشده بود،جمعيت با لبخند و مهرباني فوق العاده با من برخورد ميکردند.من خدا رو شکر کردم براي اينکه توانستم به انها کمک کنم حتي براي يک لحظه ان حادثه را فراموش کنند.من با انها خنديدم،انها را دلگرم کردم و به انها ارامش بخشيدم و انها با چشم هايشان که اميدواري در انها برق ميزد،از من قدرداني کردند و انها بسيار مصمم بودند که مرا در بازديد از محل هايي که ميرفتم،همراهي کنند.</span><br><p style="text-align: center; color: #ff0000;"><span style="font-size: small;">--------------------------------------------- صفحه ديگه---------------------------------------------</span></p><br><div style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">يک برنامه اي در زمين فوتبال تدارک ديده شده بود که من با بچه ها فوتبال بازي کنم،ولي امکان پذير نشد.بيرون امدن از اتوبوس به اندازه ي خودش مشکل بود.بخاطر ازدياد جمعيت که فشار روي در هاي اتوبوس مي اورد،درها باز نميشد.زمانيکه من توانستم از اتوبوس بيرون بيايم،جمعيت زمين فوتبال را احاطه کرده بود و اين هرگونه تماس با بچه ها را امکان ناپذير ميکرد.<br /><br />اولين ملاقات من با Martunis پسر با شهامت و هفت ساله ي اندونزيايي که به تنهايي توانسته بود 19 روز زنده بماند،رخ داد.اعضاي تلويزيون اسکاي نيوز او را نجات دادند و او پيراهن تيم ملي پرتغال را به تن داشت.اولين باري که من او را ملاقات کردم در ليسبون و در گردهمايي تيم ملي پرتغال بود که او و پدرش از طرف فدراسيون فوتبال پرتغال دعوت شده بودند.خيلي خجالتي بود و وقتي اسکولاري از او پرسيد که مرا ميشناسد،گفت بله.بعدا به من گفتند او طرفدار يونايتد هست! من پيشاني او را بوسيدم و قول دادم که باز هم همديگر را ميبينيم.چند ماه بعد اين اتفاق در اندونزي افتاد و ما يک روز در Banda aceh با هم بوديم.من از قيافه ي مظلومانه،ساده،کنجکاو،شگفت زده و تشويق اميز او خيلي ناراحت شدم.<br /><br />اينها چيزهايي بودند که او نمي توانست پنهانش کند.من نميتوانم باور کنم که اين بچه در 19 روز چه زجري کشيده،تنها مانده و هيچ خبري از فاميل هايش نداشته و فقط با تکيه بر غريزه ي زنده ماندن روز هايش را سپري ميکرد.از خودم ميپرسم که ايا بزرگسالي ميتوانست مثل او باشد؟<br /><br />لحظه اي که ما ملاقات کرديم،خيلي خوب بود.ما از طريق مترجم و اشاره با هم حرف زديم،ولي او انقدر خجالتي بود که حتي يک حرف هم نزد،فقط نگاه ميکرد.من يک پيراهن و يک تلفن همراه به او هديه دادم.بلافاصله شماره ي تلفن مرا خواست و از همانجا شروع شد.بغل دست هم نشستيم و شروع به زنگ زدن به همديگر کرديم،حرف زديم و سعي کرديم انچه براي او تازه بود را امتحان کنيم.من لپ تاپم را باز کردم،چشمان او ذوق زده شد،تا به حال همچين چيزي نديده بود.خيلي با اشتياق به عکس ها و بازي هاي ويديويي نگاه ميکرد.<br /><br />چشمانش در مقابل چيز جديدي که در مدت زمان کوتاه گرفته بود،برق ميزد.وقتي که افراد محلي ما را با هم ديدند،باورشان نميشد.او قهرمان اصلي بود.او براي شهامت و پايداري مثال زدني است.Martunis يک پسر کوچولو است که عشق دارد همه ي چيزهاي خوب را داشته باشد و من مطمئن هستم که او پسر خوشبختي خواهد شد.من از Martunis خداحافظي کردم،اما در اندونزي ماندم.من با چند تا از پرتغالي ها از olkos (يک مجموعه ي غير دولتي براي گسترش است)حرف زدم که در Banda aceh براي کمک هاي انساني امده بودند.<br /><br />انجا بود که من مشکلات اساسي و نگراني هاي ملت اندونزي را فهميدم.بعدا به Jakarta براي شرکت در يک حراجي که به نفع قرباني هاي سونامي انجام ميشد رفتيم.سه تا از پيراهن هاي من که دوتا از انها مال تيم پرتغال و يکي از انها مال تيم يونايتد بود،کفش هاي فوتبالي ام و توپ امضا شده ام چيزهايي بودند که در حراجي به فروش گذاشته شدند.حتي يکي از انها را خودم به قيمت 75000 يورو خريدم و بعد ان را به انجمن خيريه هديه کردم.<br /><br />اين کمترين چيز بود که من ميخواستم کمي از درد انها که از اين بلاي اسماني رنج ميبردند،کم کنم.</span></div><br><p style="text-align: center; color: #ff0000;"><span style="font-size: small;">------------------------ صفحه ي ديگه -------------------</span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;"><span style="color: #ff0000;">فوتبال:لطف خدا</span></span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">من دوست ندارم فکر کنم فوتبال يک حرفه است.نميتوانم اين را بگم که بدون فوتبال نميتوانم زندگي کنم ولي نميتوانم فکر کنم: نه تمرين،نه زمين بازي،نه مسابقه،نه اشتياق و نه هيجان.فوتبال زندگي من است،بالاترين علاقه ي من که ازش لذت ميبرم.<br /><br />بيشتر دوستان هم تيمي من مي گويند دوران بازي انها زماني تمام مي شود که يک روز صبح از خواب بيدار ميشوند و ميبينند که علاقه اي براي تمرين ندارند و ضربان قلبشان مثل قبل نميزند.من هنوز خيلي جوان هستم که بتوانم راجع به اين چيزها فکر کنم.اين وسط چيز ديگري هست که من ان را به عنوان لطف خدا ميدانم.هرروز شاهد هستيم خيلي ها ميگويند از کارشان راضي نيستند و مجبورند براي پولي که ميگيرند،کار کنند.ولي در شرايط من ،از خداوند خودم ممنونم به خاطر توانايي که به من داده که کاري که دوست دارم،انجام دهم.</span></p><br><p style="text-align: center; color: #ff0000;"><span style="font-size: small;">----------------------- بعدي---------------------</span></p><br><p style="text-align: justify;"><span style="font-size: small;">توپ هميشه بهترين دوست من بوده است.غير از تعطيلات مدارس،من اکثر اوقات از کلاسها در ميرفتم و با توپ بازي ميکردم،حتي در مدارس ابتدايي.<br /><br />وقتي مدرسه تمام ميشد،لحظه اي که به خانه ميرسيدم کيف مدرسه را روي مبل يا تخت خوابم پرت مي کردم،يک موز و يک ظرف ماست برداشته،توپ زير بغل به کوچه مي دويدم.بله،من در خيابان يا در Quinta do Falcao ،جايي که به دنيا امدم بازي ميکردم.من پنج يا شش ساله بودم.از ان جايي که هيچ زمين چمني وجود نداشت،دوستانم از دوتا سنگ استفاده کرده و عرض دروازه را تعيين مي کردند.بازي شروع ميشد.در وسط خيابان،حتي جايي که سرازيري و شيب داشت،جاده بود و ما مجبور بوديم مواظب ترافيک باشيم.وقتي ماشين مي امد،بازي را نگه ميداشتيم،سنگها و دروازه ها را برميداشتيم و راهشان باز ميشد،بعد دوباره شروع مي کرديم.<br /><br />پنج شش سال اينطوري بود تا اينکه من ماديرا را ترک کردم و به ليسبون رفتم.ما پاس هاي بلند را تمرين مي کرديم.گاهي اوقات توپ در زمين همسايه هايمان مي افتاد،انها به مادرم ميگفتند.بعضي ها تهديد ميکردند که توپ را پس نميدهند و گاهي هم واقعا اين کار را ميکردند و من گريان به خانه برميگشتم تا زماني که ياد گرفتم.يکي از همسايه هايمان که به باغچه اش علاقه ي زيادي داشت(اقاي Agostinho)به من ميگفت توپتان را پنچر ميکنم ولي من بهش اهميت نميدادم،چون فقط ميخواستم بازي کنم اما توپ هميشه در باغچه مي افتاد و من به سرعت مي دويدم و مي اوردمش.<br /><br />او هم غير از اينکه به مادرم بگويد،کاري نميتوانست بکند و مادرم هم به من ميگفت.اين هميشه ادامه داشت.اگر در خيابان بازي نميکردم جايي پشت خانه مان بود حدود 20 متر مربع که من به وسيله ي ديوار با توپ بازي ميکردم.ساعتها تا هوا تاريک شود،البته به خاطر فشاري بود که مادرم مي اورد به خانه برميگشتم،هرموقع اسم مرا صدا ميزد ،زود برميگشتم چون فردا مدرسه داشتم و نميخواستم مادرم تنبيهم کند و نگذارد روزهاي بعد فوتبال بازي کنم و اين بزرگترين تنبيه بود.اگر تمام اسباب بازي هايم را ميخواست بگيرد برايم مهم نبود ولي توپ فوتبالم را نه.<br />فوتبال رسمي من از Andorinha شروع شد.بنا به خواسته ي پسر خاله ام Nuno و پدرم که تکنسين وسايل باشگاه بود ولي در حقيقت اين Sporting clube de portugal بود که مرا راه انداخت.بعد از دو سال در Nacional بود که دعوتنامه از تيمي در پرتغال داشتم که خيلي جالب بود.<br /><br />در دوازده سالگي هيچکس نميتواند مسئوليت سنگيني را حمل کند يا مشکلات را بفهمد.اين يک ضعف کودکانه نيست،تنها چيزي که ميخواستم اين بود که فوتبال بازي کنم.به هيچ چيز جز اون نميتوانستم فکر کنم.شانسي بود که اسپورتينگ از فوتبال من خوشش امد و من خوشحالم که اين اتفاق افتاد،چون اون روياي مرا به واقعيت تبديل کرد.ولي باور دارم که اگر بنفيکا يا پورتو هم بود،والدينم همين تصميم را ميگرفتند که اجازه دهند من بروم و براي رفتنم کمکم ميکردند.انها فهميدند که اينده ي خوب در انتظار من است.من جزيره(ماديرا) را ترک کردم و به شهر مهم پرتغال و به اکادمي اسپورتينگ امدم و انها از من خوششان امد و من عضو Sporting clube de portugal شدم. </span></p><br></div><br><p class=" " style="margin-bottom: 0.0001pt; text-align: justify;"><span style="font-size: small;"><span style="color: #ff00ff;"><br />ادامه دااااااااااااااااااااااااااااارررررددددددددددد!<img title="مؤدب" src="NoteEdit/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/102.gif" border="0" alt="مؤدب" / onload="ResetWH(this,470);"><img title="پوزخند" src="NoteEdit/tinymce/jscripts/tiny_mce/plugins/emotions/img/169.gif" border="0" alt="پوزخند" / onload="ResetWH(this,470);"><br /></span></span></p></div>مهراناtag:mrdeltang.ParsiBlog.com/Posts/85/%d9%8a%da%a9%d9%85+%d8%af%d9%88%d8%b1+%d9%87%d9%85+%d8%a8%d8%ae%d9%86%d8%af%d9%8a%d9%85!/Thu, 17 Jan 2013 10:29:00 GMTيکم دور هم بخنديم!<div dir='rtl'><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;">کچل باشي، بري بالاي شهر ميگن مد روزه، بري مرکز شهر ميگن سربازي، بري پايين شهر ميگن زنداني بودي، اين همه تفاوت توي شعاع 20 کيلومتر...!!!<br /><br />ميازار موري که دانه کش است... در مورد مورچه اي که دانه همراه اش نيست چيزي صادر نشده مي توانيد بيازاريد...!!!<br /><br /><br />تلويزيون داره سيرک نشون ميده که چهارتا گاو ميان از رو طناب ميپرن و ميرن! مامانم يه نگاه به تلويزيون ميندازه و بعدش يه نگاه به من! ميگه : اينا گاو تربيت کردن ما هنوز تو تربيت تومونديم...!!!<br /><br /><br />جاتون خالي ديشب رفته بودم شهر بازي و فقط به يه نتيجه رسيدم: توي شهر بازي تو بعضي از اين وسايل بازيش بايد يه دکمه ي "غلط کردم" هم بزارن...!!!<br /><br />تا حالا دقت کردي وقتي کباب با برنج ميخوريم 90% حواسمون به اينه که هردوتاش باهم تمومشه..!!!<br /><br /><br />تا حالا دقت کردين لذتي که در پرت کردن شلوار گوشه اتاق هست، تو زدنش به چوب لباسي‎ ‎نيست...!!!<br /><br /><br />بابام اومده تو اتاقم ميگه: اينترنت قطعه؟؟؟ ميگم: نه چرا قطع باشه!؟ ميگه: آخه ديدم داريدرس ميخوني...!!!<span style="font-size: 8pt;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /><br /></span><span style="font-family: Tahoma;"><br />يه پشه مشاهده کردم تو اتاق.رفتم يه دماسنج آوردم نشستم جلوش نشونش دادم<br />و باهاش منطقي بحث کردم که هنوز سرده هوا.اونم قبول کرد و رفت !</span></span><span style="font-size: 8pt;"><span style="font-family: Tahoma;"><br /><br /><br />يکي از دوراهي‌هاي زندگي وقتي‌ است که نمي‌دانيد</span></span><span style="font-size: 8pt;"><span style="font-family: Tahoma;"><br />در شيشه‌اي مقابل‌تان را بايد «بکشيد» يا «فشار دهيد»!</span> </span><br /><br /><br />دوست عزيز، در هنگام دروغ گفتن حداقلِ شعور را براي مخاطب خود متصور شويد <br /><span style="font-size: 8pt;"><span style="font-family: Tahoma;">مچکرم ...!</span></span><br /><br /><br />بعضي وقتا شنيدن يه" بگو ببينم چه مرگته "از يه رفيق خيلي بيشتر از حرفاي کليشه اي"عزيزم چي شده"<span style="font-family: Tahoma;">بيشتر ميچسبه....!</span><span style="font-family: Tahoma;"><br /><br /><br />فکر کنم خدا وقتي داشت دماغ ما ايرانيا رو مي آفريد دکمه Caps Lock رو فشار داده بود...</span><span style="font-family: Tahoma;"><br /><br /><br />دو ساعت پشت تلفن معطلي که گوشي رو برداره، تا ميايي خميازه بکشي يارو ميگه الو!<br /><br /><br /></span>ديدن يه سوسک توي اتاق خواب درواقع مسئله خاصي نيست<span style="font-family: Tahoma;"><br /><br /><br /><br />مسئله خاص از اونجا شروع ميشه که : سوسکه ناپديد ميشه... !!</span><br /><br /><br /></span></p><br><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;">اين روزا اگه تو خونه باهاتون مهربون شدن فرار کنيد ، قضيه خونه تکوني جديه!<span style="font-family: Tahoma;"><br /><br /><br />يادش بخير قديمـا رو عيدي فک و فاميل حســـــاب باز ميکرديم</span><span style="font-family: Tahoma;"><br />امسال خيلـــي بهمون لطف کنن ماچمون ميکنن...!</span><span style="font-family: Tahoma;"><br /><br /><br /><br />تا حالا دقت کردين وقتي مي خوايم يقه لباس يا روي سينه رو نيگاه کــنيم لب و لوچه آدم کج ميشه ! همين الان امتحان اگه کن باورت نميشه !</span><span style="font-family: Tahoma;"><br /><br /><br /><br />من موندم اين مخترع نون تافتون چه فکري کرده اين همه سوراخ گذاشته رو اين نوون؟؟؟</span><span style="font-family: Tahoma;"><br />يه لقمه درست حسابيم نميشه گرفت همش نشت ميکنه!</span><span style="font-family: Tahoma;"><br /><br /><br /><br />فقط يه ايراني ميتونه بعد از شنيدن صداي پيغامگيرِ تلفن بگه "عِـه رفت رو پيغامگيرشون" و سريعاً تلفن رو قطع کنه :خخخخ</span></span><span style="font-size: small;"><br /><br /><br />يه ماشين لوکس شاسي بلن</span><span style="font-size: small;">د ديدم که سانروفشو باز کرده بود و 2 تا بچه سرشونو عاورده بودن بيرون مث چي حال ميکردن</span><span style="font-size: small;"><span style="font-size: 8pt;"><br />ياد بچگي هاي خودم افتادم همچنين حسي رو پشت وانت تجربه ميکرديم !</span><br /><br /><br />اينايي که ميگن حاضريم تمام زندگيمونو بديم برگرديم به دوران درس و مدرسه<br />اينا همونايي هستن که خودشونو ميزدن به مريضي که نرن مدرسه !<br /><br /><br />حتي اگه کسي بهت بدي کرد بازم هيچ وقت قلبش رو نشکون…!!<br />چون فقط يه قلب داره…!!<br />بزن دندوناشو بشکن که 32 تا داره لامصب…!!<br /><br /><br />يادش بخير ، دوران راهنمايي که بوديم ، تو درس ديني نصف سوالاي کتاب جوابش ميشد : ايمان ، تقوا ، عمل صالح !!!<br /><br />من تعجب ميکنم،چرا قضيه اي که با دعوا حل ميشه...</span><span style="font-size: small;"><span class="userContent"> اينقدر در موردش حرف ميزنن؟!!!!</span> </span></p><br><p style="text-align: center;"> </p></div>مهراناtag:mrdeltang.ParsiBlog.com/Posts/84/%d9%85%d8%b3%d9%8a%3a+%d8%a8%d9%8a%d8%a7%d9%8a%d9%8a%d8%af+%d8%a8%d9%87+%da%a9%d9%88%d8%af%da%a9%d8%a7%d9%86+%d9%81%d9%82%d9%8a%d8%b1+%da%a9%d9%85%da%a9+%da%a9%d9%86%d9%8a%d9%85/Tue, 18 Dec 2012 16:56:00 GMTمسي: بياييد به کودکان فقير کمک کنيم<div dir='rtl'><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;">ستاره بارسلونا در آستانه سال ميلادي خواستار کمک به کودکان فقير شد. <br /><br />به گزارش خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، فعاليت ليونل مسي، ستاره آرژانتيني بارسلونا به مستطيل سبز خلاصه نمي‌شود. او به عنوان سفير يونيسف تلاش مي‌کند تا به کودکان فقير در سراسر جهان کمک کند، باشد که جادوي آسماني تبسم بر روي لبان آنها نقش ببندد. </span> <span style="font-size: small;"><br /><br />ستار محبوب بارسلونا با بيان اين که بايد همگان براي کمک به کودکان فقير دست به دست هم دهند، گفت: بيش از 19 هزار کودک زير پنج سال در جهان وجود دارند که به خاطر کمبود آب و نان در آستانه مرگ قرار دارند. بايد همه دست به دست هم دهيم تا آنها را نجات دهيم . بياييد از صفر شروع کنيم. </span></p></div>مهراناtag:mrdeltang.ParsiBlog.com/Posts/83/%d8%b3%d8%a7%d8%b1%d9%87%d8%9b+%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1%d9%8a+%da%a9%d9%87+%d8%a8%d9%87+%d9%87%d9%8a%da%86+%d8%ad%d8%b3%d8%a7%d8%a8%d8%b4+%d9%86%d9%85%d9%8a+%da%a9%d8%b1%d8%af%d9%86%d8%af/Wed, 05 Sep 2012 18:59:00 GMTساره؛ دختري که به هيچ حسابش نمي کردند<div dir='rtl'><h3><span style="font-size: small;"><img style="float: left;" src="http://media.irna.ir/1391/13910614/80307374/80307374-2924945.jpg" alt="" width="367" height="347" / onload="ResetWH(this,470);">چهارمين دختر ? ماه بي بي? با يک پاي ناقص به دنيا آمد. به او گفته بودند ? بچه در شکمش گشته? و همين هم باعث شده يک پايش رشد نکند.<br /><br />بعد از ? ساره? او يک دختر ديگر هم به دنيا آورد ولي نه آن سه تاي قبلي و نه اين آخري هيچکدام مشکلي از نظر جسمي نداشتند. بدنيا آمدن در يک خانواده پر دختر ، آن هم دختر مياني بودن مي توانست يک بدشانسي به حساب آيد ولي معلوليت ، ضربه آخر را هم زده بود تا اميدي به آينده او نباشد. ? ماه بي بي? حتي نمي خواست اين تصور که آينده او چه مي شود هم از ذهنش عبور کند.<br /><br />ساره تا ديپلم پيش رفت ولي بعد از آن درجا زد. رشته دبيرستانش علوم تجربي بود. دو بار هم در کنکور دانشگاه آزاد قبول شد ولي ثبت نام نکرد چون پولي در بساط نبود.<br /><br />?ماه بي بي قديمي سروستاني ? مادر ?ساره جوانمردي ? مي گويد: شرمنده دخترم هستم که با وجود توانمندي زياد و پشتکار بالايش ، نتوانستيم شرايط تحصيلش را فراهم کنيم .امسال هم امتحان داده ؛ دعا مي کنم اين بار به دانشگاه برود.<br /><br />مدتي طول کشيد تا ساره بتواند با مساله ماندن پشت درهاي دانشگاه آزاد کنار بيايد. اگر راه تحصيل ناهموار باشد ، راه رسيدن به يک شغل از آن هم ناهموارتر خواهد بود.<br /><br />? ماه بي بي ? نمي داند چه کسي فکر ? تيراندازي? را در سر ?ساره? انداخت ولي هرکس که بود ؛ مشاوره خوبي به دخترش داده بود.<br /><br />او گفت: سه سال و نيم است که در رشته تيراندازي فعاليت مي کند و در همين فاصله کوتاه توانسته مقامهاي قابل توجهي کسب کند تا جايي که به پارالمپيک هم برود.<br /><br /><span style="color: #ff0000;">** نخستين مدال آور کاروان ايران</span><br /><br />? ساره جوانمردي ? در اين مدت به مقام اول رقابت هاي انفرادي تپانچه بادي مسابقات جهاني ايواز امارات و کسب سهيمه پارالمپيک لندن ، مقام اول جام جهاني ترکيه در بخش انفرادي رشته تپانچه بادي ، مقام دوم انفرادي فالين تارگت در جام جهاني ترکيه ، مقام دوم مسابقات بين المللي اسپانيا در رشته تپانچه بادي و مقام دوم انفرادي در رشته تپانچه بادي مسابقات پارآسيايي گوانگجو چين رسيده است.<br /><br />آخرين موفقيت او روز جمعه دهم شهريور ثبت شد. ساره با کسب مدال برنز مسابقه هاي تيراندازي زنان در ماده 10 متر تپانچه کلاس P2، نخستين مدال کاروان ايران را در بازي هاي پارالمپيک 2012 لندن به ارمغان آورد.<br /><br />در مرحله نهايي اين مسابقه ها، هشت تيرانداز با يکديگر به رقابت پرداختند که جوانمردي با کسب 469 امتياز مدال برنز را برگردن آويخت و پس از ?بيکووا اوليويرا ناکوزکا? از جمهوري مقدونيه و مارينا کلمجنگوف از روسيه بر سکوي سوم اين ماده بايستد.<br /><br /><span style="color: #008000;">** جوانمردي: مربيانم هم باور نمي کردند</span><br /><br />جوانمردي در حاشيه بازي هاي پارالمپيک 2012 لندن به خبرنگار ايرنا گفت: چند ماه است که تمرينات مستمر و سختي را در تهران پيگيري مي کنم و با وجود دوري از خانواده ام به اميد کسب مدال همه سختي ها را به جان خريده ام . خوشحالم که توانسته ام مزد تلاش ها و زحمات مسوولان فدراسيون و مربيانم را بدهم.<br /><br />وي افزود: رقابت هاي بسيار سختي را بويژه با تيراندازاني از اسپانيا و روسيه داشتم و با وجود نخستن تجربه حضورم در رقابت هاي با اين گستردگي و اهميت، با راهنمايي مربيان توانستم روي سکوي سوم بايستم.<br /><br />اين دختر 27 ساله شيرازي خاطرنشان کرد : به لندن آمدم تا رکوردهايم را بهبود ببخشم ولي حتي مربيانم هم به صعود من به فينال فکر نمي کردند . به لطف خدا و دعاي پدر و مادرم توانستم نخستين مدال کاروان پارالمپيک ايران ?دلوار? را به نام خود ثبت کنم و اين افتخاري بزرگ براي من خواهد بود.<br /><br />اين تيرانداز جوان اميدوار است با حمايت هاي بيشتر و فراهم کردن امکاناتي بيش از اين زنان بيشتري در سالهاي آينده به ورزش روي بياورند و به موفقيت برسند.</span></h3></div>مهراناtag:mrdeltang.ParsiBlog.com/Posts/81/%d8%b9%d8%b0%d8%b1+%d8%ae%d9%88%d8%a7%d9%87%d9%8a+%d9%87%d9%88%d8%a7%d8%af%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%86+%d9%be%d8%b1%d8%b3%d9%be%d9%88%d9%84%d9%8a%d8%b3+%d8%a7%d8%b2+%d9%81%d8%b1%d9%87%d8%a7%d8%af+%d9%85%d8%ac%d9%8a%d8%af%d9%8a!/Wed, 01 Aug 2012 19:52:00 GMTعذر خواهي هواداران پرسپوليس از فرهاد مجيدي!<div dir='rtl'><p><span style="font-size: small;">اختصاصي استقلالي--در فوتبال ايران ، ليگ برتر و يا جام حذفي فرهاد مجيدي براي تيم قرمز پوش تهران بيشتر از هر تيم ديگري خاطرات تلخ بجاي گذشته است . او در بازيهاي مختلف هميشه گلهاي با ارزشي را به ثمر رسانده است .فرهاد مجيدي در وقتهاي اضافي گل خاطره انگيزي را براي تيم استقلال به ثمر رساند . بعد از به ثمر رساندن گل و شادي بعد از آن در حالي که دوربينهاي تلويزيون آن صحنه را نشان ميداد هواداران پرسپوليس سنگ بزرگي را به طرف فرهاد مجيدي پرتاپ کردند . خوشبختانه آن سنگ به مجيدي و بازيکنان استقلال بر خورد نکرد . <br /><br /> هواداران تيم حريف هيچگاه از فرهاد مجيدي دل خوشي نداشتند . البته هواداران قرمز پوش پايتخت در بازي مقابل تيم قطري کاملا فراموش کردند که فرهاد مجيدي يک ايراني است . و در صحنه اي که اگر بازي در ايران نبود ميتوانست يک پنالتي به نفع تيم قطري باشد . فرهاد مجيدي از بازي اخراج شد.و آنها بدترين کلمات را بر عليه او استفاده کردند . توهين تعدادي به ظاهر تماشاچي را همه ديدند . در آن بازي با وجود آنکه مجيدي از بازي اخراج شده بود همبازي هاي او خاطره مجيدي را زنده نگاه داشتند و در وقتهاي اضافي گل تساوي را به تيم قرمز پوش زدند . <br /><br />در بازي ميان تيم قرمز پوش پايتخت و گهر زاگرس در حالي که بازيکن گران قيمت تيم قرمز پوش پايتخت گل را به ثمر رسانده بود هواداران نام فرهاد مجيدي را يک صدا فرياد زدند . تا در استاديوم يک صد هزار نفري از او ياد کنند . البته اين بار هم نام مجيدي ميرفت که خاطره او در وقتهاي اضافي و گل زني او زنده شود که کمک داور نديد و داور نخواست. </span> <span style="font-size: small;"><br /><br />از اين حرکت هواداران قرمز پوش پايتخت بايد تقدير کنيم. و ميتوان آن را عذر خواهي از فرهاد مجيدي بخاطر آن سنگ و آن کلمات در بازي با الغرافه بدانيم . </span> <span style="font-size: small;"><br /><br />نکته جالب اين است که نام فرهاد مجيدي با عدد 4 همراه است بعد از تشويق هواداران قرمز پوشان پايتخت يک آمار جديد نيز بدست آمد در حال حاضر تيم پرسپوليس 4 امتياز دارد . 4 گل زده و 4 گل خورده . و در جدول مقام اين تيم عدد 8 ميباشد که آن هم 4 بعلاوه 4 ميباشد!!!!!!!</span><span style="font-size: small;"><br /><br />اين احتمال وجود دارد که هواداران تيم قرمز پوش پايتخت ديگر فرهاد مجيدي را تشويق نکنند چون نه تنها باعث بالا رفتن روحيه بازيکنان تيم حريف ميشود اين امکان وجود دارد باز هم وقتهاي اضافي و خاطره فرهاد مجيدي تکرار شود . </span> <span style="font-size: small;"><br /><br /></span> <br><hr /><br><span style="font-size: small;">نوشته شده توسط : دين <br /> <br />به تاريخ , دهم مرداد يک هزار و سيصد نود يک . <br /> <br />نقل و درج مطلب تنها با ذکر نام سايت استقلالي (esteghlali.com) و نام نويسنده ي مطلب مجاز است. <br />مسئوليت نوشته به عهده ي نويسنده ي مطلب است و سايت استقلالي هيچ مسئوليتي در مورد اين نوشته ندارد. <br />تمامي حقوق مطلب براي نويسنده و سايت استقلالي محفوظ است. </span></p></div>مهراناtag:mrdeltang.ParsiBlog.com/Posts/80/%d8%af%d9%88%d8%b3%d8%aa+%d8%af%d8%a7%d8%b1%d9%85!/Fri, 06 Jul 2012 12:52:00 GMTدوست دارم!<div dir='rtl'><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;">99669999996669999996699666699666999966699666699<br /> 99699999999699999999699666699669966996699666699<br /> 99669999999999999996699666699699666699699666699<br /> 99666699999999999966666999966699666699699666699<br /> 99666666999999996666666699666699666699699666699<br /> 99666666669999666666666699666669966996699666699<br /> 99666666666996666666666699666666999966669999996<br /><br /> <span style="color: #008000;">1.) دکمه ctrl + f رو فشار بده</span></span><span style="color: #008000;"> </span><span style="font-size: small;"><br /><br /> <span style="color: #ff6600;">2.) توش عدده 9 رو بنويس<br /></span><br /> <span style="color: #0000ff;">3.) بعد رو دکمه Highlight all. کليک کن ...<br /></span><br /> <span style="color: #800080;">ببين چي ميشه .... !!!!!!!!!!!!!!! </span></span></p></div>مهراناtag:mrdeltang.ParsiBlog.com/Posts/77/%d8%aa%d8%a8%d9%84%d9%8a%d8%ba%d8%a7%d8%aa%2f%d9%be%d8%b3%d8%aa+%d8%ab%d8%a7%d8%a8%d8%aa/Thu, 07 Jun 2012 13:49:00 GMTتبليغات/پست ثابت<div dir='rtl'><p style="text-align: center;"><a href="http://esteghlalfc1.rozblog.com/Forum" target="_blank"><img src="http://img4up.com/up2/57770159219594690275.gif" alt="" width="468" height="68" / onload="ResetWH(this,470);"></a></p></div>مهراناtag:mrdeltang.ParsiBlog.com/Posts/75/%d8%b4%d9%8a%d8%b1%d9%8a+%d8%a8%d8%a7+%d8%a7%d8%ad%d8%b3%d8%a7%d8%b3+%d8%a7%d9%86%d8%b3%d8%a7%d9%86%d9%8a%2b%d8%b9%da%a9%d8%b3+%d9%81%d9%88%d9%82+%d8%a7%d9%84%d8%b9%d8%a7%d8%af%d9%87/Wed, 23 May 2012 21:26:00 GMTشيري با احساس انساني+عکس فوق العاده<div dir='rtl'><p style="text-align: center;"><span style="TEXT-ALIGN: right; WIDOWS: 2; TEXT-TRANSFORM: none; replaced: #ffffff; TEXT-INDENT: 0px; DISPLAY: inline !important; FONT: 14px/18px "lucida grande", tahoma, verdana, arial, sans-serif; WHITE-SPACE: normal; ORPHANS: 2; FLOAT: none; LETTER-SPACING: normal; COLOR: #333333; WORD-SPACING: 0px; -webkit-text-size-adjust: auto; -webkit-text-stroke-width: 0px">طبق گفته عکاس اين عکس ها اين شيرماده پس از شکار آهو و شروع به خوردن آن متوجه مي شود که شکارش باردار بوده است. بلافاصله از خوردن شکار دست بر ميدارد و سعي مي کند بچه را به شکم مادر برگرداند. پس از نا اميد شدن از تلاش و اطمينان از مرگ بچه آهو،</span><span style="TEXT-ALIGN: right; WIDOWS: 2; TEXT-TRANSFORM: none; replaced: #ffffff; TEXT-INDENT: 0px; DISPLAY: inline; FONT: 14px/18px "lucida grande", tahoma, verdana, arial, sans-serif; WHITE-SPACE: normal; ORPHANS: 2; LETTER-SPACING: normal; COLOR: #333333; WORD-SPACING: 0px; -webkit-text-size-adjust: auto; -webkit-text-stroke-width: 0px" title="text_exposed_show"> آن را آرام با دهانش بر ميدارد و در کنار جسد مادرش مي خواباند<br /><br />طبق گفته عکاس او مدتي کنار آهو و بچه اش مي نشيند و نظاره گر آنها مي شود و سپس کمي آنطرف تر دراز کشيده و استراحت مي کند.<br /><br />عکاس در ادامه مي گويد که حدود سه ساعت از خوابيدن شير گذشت و ساکت بودن و بي حرکتي آن او را به شک انداخته بود تا اينکه دل را به دريا زد و به سمت شير رفت.</span><span style="text-align: right; widows: 2; text-transform: none; text-indent: 0px; display: inline; font: 14px/18px "lucida grande",tahoma,verdana,arial,sans-serif; white-space: normal; orphans: 2; letter-spacing: normal; color: #333333; word-spacing: 0px;" title="text_exposed_show"><br /><br />با رسيدن به شير متوجه ميشود که او مدتهاست در اثر فشار روحي سکته کرده و مرده است!!<br /><br /><img src="http://www.esteghlali.com/file/upload/babak218_554335_10151487008340002_340044860001_23655062_1129645633_n.jpg" alt="" / onload="ResetWH(this,470);"><br /></span></p></div>مهراناtag:mrdeltang.ParsiBlog.com/Posts/70/%d8%a2%d8%ae%d9%87+%d9%85%d9%86+%d9%8a%d9%87+%d8%af%d8%ae%d8%aa%d8%b1%d9%85!/Mon, 26 Mar 2012 02:42:00 GMTآخه من يه دخترم!<div dir='rtl'><p style="text-align: center;"><span style="font-size: small;"><img src="http://www.loo3.com/loo3/117/loo3-22.jpg" alt="" width="400" height="265" / onload="ResetWH(this,470);"><br /><br />مادرم يک چشم نداشت. در کودکي براثر حادثه يک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود که در نقاشي‌هايم هم متوجه نقص عضو او نمي‌شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي‌کردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي‌کردند و پدر و مادرها که سعي مي‌کردند سوال بچه خود را به نحوي که مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي‌شدم و گهگاه يادم مي‌افتاد که مامان يک چشم ندارد…<br /><br />يک روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يک‌دفعه گريه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گريه‌اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي کرد و سعي کرد جلوي گريه‌اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي‌رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي‌کند. برادرم اشک‌هايش را پاک کرد و دويد سمت کوچه تا با دوستانش بازي کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه کردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.<br /> موضوع نقاشي کشيدن چهره اعضاي خانواده بود. برادرم مامان را درحالي‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشيده بود. او يک چشم مامان را نکشيده بود و آن را به صورت يک گودال سياه نقاشي کرده بود. معلم نقاشي دور چشم مامان با خودکار قرمز يک دايره بزرگ کشيده بود و زير آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمي دو چشم دارد. با ديدن نقاشي اشک‌هايم سرازير شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پياز سرخ مي کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من هميشه در نقاشي‌هايم شما را کامل نقاشي مي‌کنم. گفتم: از داداش بدم مي‌آيد و گريه کردم…<br /> مامان روي زمين زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هايم را پاک کرد و گفت عزيزم گريه نکن تو نبايستي از برادرت ناراحت بشوي او يک پسر است. پسرها واقع بين‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چيز را آنطور که هست مي‌بينند ولي دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، مي‌بينند. بعد مرا بوسيد و گفت: بهتر است تو هم ياد بگيري که ديگر نقاشي‌هايت را درست بکشي…<br /> فرداي آن روز مامان و من رفتيم به مدرسه برادرم. زنگ تفريح بود. مامان رفت اتاق مدير. خانم مدير پس از احوال‌پرسي با مامان علت آمدنش را جويا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشي کلاس اول الف را ببينم. خانم مدير پرسيد: مشکلي پيش آمده؟ مامان گفت: نه همينطوري. همه معلم‌هاي پسرم را مي‌شناسم جز معلم نقاشي؛ آمدم که ايشان را هم ملاقات کنم.<br /> <br />خانم مدير مامان را بردند داخل اتاقي که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدير اشاره کرد به خانم جوان و زيبايي و گفت: ايشان معلم نقاشي پسرتان هستند. به معلم نقاشي هم گفت: ايشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.<br /> مامان دستش را به سوي خانم نقاشي دراز کرد. معلم نقاشي که هنگام واردشدن ما درحال نوشيدن چاي بود، بلند شد و سرفه‌اي کرد و با مامان دست داد. لحظاتي مامان و خانم نقاشي به يکديگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسيار خوشوقتم. معلم نقاشي گفت: من هم همينطور خانم. مامان با بقيه معلم‌هايي که مي‌شناخت هم احوال‌پرسي کرد و از اينکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهي و از همه خداحافظي کرد و خارج شديم. معلم نقاشي دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحاليکه صدايش مي لرزيد گفت: خانم من نميدانستم…<br /> مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش ميکنم خانم بفرماييد چايتان سرد مي شود. معلم نقاشي يک قدم نزديکتر آمد و خواست چيزي بگويد که مامان گفت: فکر مي‌کنم نمره 10 براي واقع‌بيني يک کودک خيلي کم است. اينطور نيست؟ معلم نقاشي گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشي بازهم دستش را دراز کرد و اين بار با دودست دست‌هاي مامان را فشار داد. مامان از خانم مدير هم خداحافظي کرد.<br /> آن روز عصر برادرم خندان درحالي‌که داخل راهروي خانه لي‌‌لي مي‌کرد، آمد و تا مامان را ديد دفتر نقاشي را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشي روي نمره قبلي خط کشيده بود و نمره 20 جايش نوشته بود. داداش خيلي خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم ديروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد. مامان هم لبخندي زد و او را بوسيد و گفت: بله نقاشي پسر من عاليه!<br /> و طوري که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟<br /> من هم گفتم: آره خيلي خوب کشيده، اما صدايم لرزيد و نتوانستم جلوي گريه‌ام را بگيرم. داداش گفت: چرا گريه مي‌کني؟<br /> گفتم آخه من يه دخترم!</span></p></div>مهراناtag:mrdeltang.ParsiBlog.com/Posts/68/%d9%84%d8%ad%d8%b8%d9%87+%d9%87%d8%a7%d9%8a%d9%8a+%d8%a8%d8%b1%d8%a7%d9%8a+%d8%a7%d9%87%d8%af%d8%a7+%da%a9%d8%b1%d8%af%d9%86...%d9%86%d9%88%d8%b4%d8%aa%d9%87+%da%a9%d8%b1%d9%8a%d8%b3+%d8%b1%d9%88%d9%86%d8%a7%d9%84%d8%af%d9%88(%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa1)/Tue, 24 Jan 2012 14:01:00 GMTلحظه هايي براي اهدا کردن...نوشته کريس رونالدو(قسمت1)<div dir='rtl'><p><span style="font-size: small;"><img style="float: left;" src="http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQ5qUvVYUuaGUJoSTQpZt2jdIGdCCbcAfEI8r85iG1SkDQErCKlgw&t=1" alt="" width="269" height="187" / onload="ResetWH(this,470);"></span><span style="color: #ff6600;"><span style="font-size: small;"><span style="font-size: small;">اين کتاب يه کتاب فوق العاده است که تو اون کريس رونالدو لحظه به لحظه زندگي خودش رو شرح کرده است.اين کتاب در اوايل سال 2008 به </span></span></span><span style="font-size: small;"><span style="color: #ff6600;"><span style="font-size: small;">چاپ رسيده است و فروشي باور نکردني داشته است.</span></span><span style="color: purple;"><span style="font-size: small;"><span style="color: #ff6600;"><br /></span><span style="color: #0000ff;"><br />لح</span></span><span style="color: #0000ff;">ظه هايي براي اهدا کردن</span></span></span><span style="color: #333333;"><span style="font-size: small;"><br /><br /> <span style="color: purple;">ا<span style="color: #333333;">ين عنوان خلاصه اي از اصل اين کتاب است.لحظه هايي از دوران کودکي من و به شما ميگه که چقدر فوتبال از يک سن خيلي کم مرا سر شوق اورد.اين ها داستان هايي از يک بچه هست که همه چيز را به خاطر لذت بازي کردن با توپ رها کرد.اين ها در حقيقت قسمت هايي از تجربياتي هست که من تا الان بدست اوردم.بعضي از انها با شادي همراه بودند مثل اولين بار که من براي تمرين با بازيکنان حرفه اي (اصلي)اسپورتينگ انتخاب شدم اولين بازي براي اولين تيمم اولين بازي که براي تيم ملي کشورم بازي کردم انتقال من به منچستر جوايزي که تا الان بردم و خيلي ديگه.بقيه ي تجربياتم تکان دهنده بودند و مرا به سمت نااميدي و گريه کشاندند مثل دوره اي که در طول ان من بايد تنها در مرکز تمرينات اسپورتينگ زندگي مي کردم و نمي توانستم دلتنگي ام براي دوستان و خانواده ام را تحمل کنم.يا مرگ پدرم زخمي که هنوز هم خوب نشده است.اين کتاب به ياد و خاطره ي پدرم اختصاص داره چون او هنوز هم در زندگي من حضور داره و من ميدونم او هرجا که هست هنوز هم مثل هميشه به من افتخار ميکنه.افتخاري که او لذت مي برد تا به تمام جهان خبر دهد.</span></span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">اين کتاب به بقيه ي اعضاي خانواده ام هم به همان اندازه تعلق داره.مادرم ماريا دولورس. خواهرانم الما و کاتيا. برادرم هوگو .دوستم(شوهر خواهرم کاتيا)جوزه پريرا و پسرخاله ام نونو ويوروس.انها گرانبهاترين در زندگي من هستند.بيشتر به خاطر انها تصميم گرفتم سرگذشتم رو بنويسم.براي انها که تنها کساني بودند که از من خواستند تا قسمت کوچکي از تجربيات زندگي ام را با شما تقسيم کنم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">من کريستيانو رونالدو دوست دارم که خودم رو مثل يک بچه ببينم.من هميشه براي بچه ماندن مي جنگم حتي اگر شرايط سني ام وضع متفاوتي داشته باشد البته فقط در راهي اين را باور ميکنم که ممکنه روبه رو شدن با بدبختي به همراه اميدواري و خوش بيني باشد.وقتي که براي ياد گرفتن و پيشرفت امادگي وجود داشته باشه.هميشه.من هرروز اينگونه رفتار ميکنم چه در شرايط معمولي يا در حرفه ام براي پيشرفت از نظر يک انسان براي با ارزش شدن در فوتبال حرفه اي و براي شرکت کردن بيشتر براي موفقيت منچستريونايتد.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">من اميدوارم که شما اين"لحظه ها" در زندگي مرا همانطور که من احساس کردم احساس کنيد. </span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #0000ff;"><br />اسم من کريستيانو رونالدو هست...<br /></span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">...و من ميدانم اين اسم معني هاي زيادي به کساني که عاشق فوتبال هستند ميدهد- بزرگترين عشق زندگي من.انها مرا خيلي خوب ميشناسند...هروقت انها مرا در زمين بازي ميبينند ميدانند که من چگونه بازي ميکنم.چطور دريبل ميزنم.انها استيل و سبک مرا ميشناسند ولي خيلي چيزها راجع به من هست که هيچ کس نميداند.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">جواني من به من اين حق را نميدهد که داستان زندگي ام را بگم و اين کتاب هم قصد دفاع کردن از اين موضوع را ندارد.اين کتاب هيچي نيست فقط يک دعوت از خواننده ي اين کتاب است تا بعضي از بهترين لحظه هاي زندگي ام را تا الان با او تقسيم کنم.پس اين داستان کامل زندگي من نيست.يکروز در اينده ي خيلي دور نوشته خواهد شد.به اميد اينکه خداوند هم کمکم خواهد کرد که يک دوره ي انقدر خوب تحقق يابد که من ان را بنويسم.در يک کتاب با صفحه هاي خيلي بيشتر!</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">من قصد دارم قسمت بزرگي از ان کتاب را به پيروزي هاي منچستريونايتد اهدا کنم به باشگاه که واقعا مرا معروف کرد و مرا به يگ الگوي فوتبال در 22 سالگي تبديل کرد.من هيچ وقت يونايتد را فراموش نميکنم ...بخاطر نيرويش و به خاطر لذتي که از پوشيدن لباس يونايتد بردم.اين لذت فقط ميتواند با لذت پوشيدن لباس تيم ملي پرتغال مقايسه شود.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">من ميخواهم با شما داستان هاي مختلفي از زندگي ام را تقسيم کنم:من درباره ي دوران بچگي ام به شما خواهم گفت سختي زماني که بايد خانه ام جزيره ي ماديرا را ترک ميکردم و به مهمترين شهر پرتغال ميرفتم زماني که فقط يک پسربچه بودم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">زندگي من تغيير شگفت انگيزي کرده است.من خوشحالم که فوتبال بازي ميکنم.براي بودن در تيم منچستر يونايتد و تيم ملي کشورم خوشحالم.من خوشحالم چون کاري را انجام ميدهم که ازش لذت ميبرم وحتي بخاطر ان حقوق هم ميگيرم.شما از تمام اين "لحظه ها" که در اين کتاب نوشته شده خواهيد فهميد که توپ</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">هميشه بهترين دوست من بوده است.بزرگترين جاذبه اي که مرا به سوي خود ميکشاند .از زماني که بايد براي برگرداندنش به حياط همسايه مان مي پريدم.وقتي که در خيابان هاي فونچال با دوستانم بازي ميکردم...</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">همانطور که قبلا گفتم اين کتاب شامل مهمترين لحظه هاي منه.بعضي از انها خنده دار.بعضي ها غمگين.خيلي غمگين مثل مرگ پدرم.من اميدوارم که پس از پايان اين داستانهاي مختلف شما بتوانيد کريستيانو رونالدو رو بهتر بشناسيد.حداقل يه کم بهتر...</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">وقتي شما خواندن اخرين خط را تمام کرديد اميدوارم به اين نتيجه برسيد که از اين صفحات لذت برديد.لذتي که از دنبال کردن و تماشاي يک دريبل زن در فوتبال ميبريد.من هميشه ميخواستم ديگران را خوشحال کنم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">بعد شما خواهيد ديد که من قصه گوي خوبي هستم يا نه.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">هيچکس نميتواند مرا سرزنش کند به خاطر اينکه عاشق کشورم هستم و نه براي اينکه منچستر يونايتد را در جاي خيلي خاصي در قلبم قرار دادم. <br /></span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #0000ff;">(نام جزيره اي) TIMOR</span><span style="color: #333333;"><br /><br /> </span><span style="color: #333333;">هواپيما در فرودگاه COMODORO در DILI(پايتخت TIMOR غربي)فرود امد.من از پنجره به بيرون نگاه کردم و چيزي را که با چشمانم ديدم باور نکردم.جمعيت زيادي صبورانه منتظر رسيدن من بودند.با يک دست دوربين هاي عکاسي و دوربين هاي فيلم برداري و با دست ديگر کاغذ هاي سفيد و يا پوستر هاي خوشامدگويي را گرفته بودند.ان ها واقعا مرا جذب کردند ولي ان با جمعيتي که در طول روزي که من در پايتخت timor غربي منتظر من بودند مقايسه نميشد.همه ي خيابان ها پر از هزاران ادم بود.انها فقط براي ديدن من امده بودند براي دست تکان دادن براي من براي سلام کردن براي اينکه من يک لبخند به انها بزنم براي يک کلمه يک امضا و يا يک عکس من...</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">من در ان لحظه تکان خوردم..من تحت تاثير جمعيتي قرار گرفته بودم که به من علاقمند بودند.اعضاي شهر timor هرگز بازيکني از تيم ملي پرتغال و منچستريونايتد رو از نزديک نديده بودند.من ميدانم که پرتغال و timor گذشته ي تاريخي مخالفي(بدي)با هم داشتند و اين را هم ميدانم که مردم timor عاشق فوتبال اند و ان شور و شوق فوق العاده تنها چيزي هست که از ان همه احساسات زياد در طول حضور من در انجا قابل توضيح دادن است.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">هروقت تيم ملي پرتغال بازي دارد انها اول صبح بيدار ميشوند و تلويزيون را روشن ميکنند و از هيجان بازي لذت ميبرند.(انها 9 ساعت از انگليس و پرتغال جلوتر هستند)</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">براي مثال در طول يورو2004 اتفاقاتي افتاد:موفقيت بزرگي براي کشورمان هم از نظر سازماني و هم از نظر ورزشي.اگرچه پايان بي نتيجه و غم انگيزي براي کساني که سخت تلاش کرده بودند تا جام قهرماني اروپا را ببرند داشت با وجود اين مردم timor به جنگندگي ما افتخار ميکردند.در حقيقت انها مثل برادران ما هستند ديدن شادي انها به خاطر حضور من در dili تعجبي نداشت و من مطمئنم همين اتفاق براي همه ي اعضاي تيم ملي پرتغال هم ميتوانست اتفاق بيفتد.ولي من الان راجع به احساساتي که خودم داشتم حرف ميزنم.بدون شک من احساس کردم ادم خاصي هستم.تجربه کردن و ديدن شادي ان همه ادم که ميخواستند مرا ببينند برايم کافي بود.ان يکي از چشمگيرترين و بزرگترين تجربه هاي من در زندگي بود و چيزي بود که من هرگز فراموش نخواهم کرد.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">در طول رانندگي ما در يک جيپ به محل اقامت وزير رسمي mari alkatari من هزاران ادم را ديدم.مسير خيلي کوتاهي بود ولي بيش از يک ساعت وقت گرفت تا چند کيلومتر را بگذرانيم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">در خيابان هاي dili اشفتگي زيادي بود و حتي پليس هم قادر نبود جمعيت را پراکنده کند.(کساني که از حضور من شاد بودند و نام من و پرتغال را فرياد ميزدند)واقعا جذاب بود.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">ان يکي از لحظاتي بود که واقعا شما را سرحال ميکرد. به اتفاق Laurentino Dias منشي جوانان و ورزش هاي پرتغال ،کسي که در timor بازديد رسمي داشت،من Mari Alkatari و تعدادي از وزيران حکومتش را ملاقات کردم.مدير ورزش هاي timor وقتي کتش را دراورد و از من خواست لباسي را که پوشيده امضا کنم ،مرا غافلگير کرد.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">زماني که من XANANA GUSMAO بزرگترين سردسته ي مقاومت مردم timor را ملاقات کردم،کسي که الان رئيس جمهور دموکراتيک timor شرقي است،همديگر را در اغوش گرفتيم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">از بچگي چيز کمي که راجع به timor ميدانستم،معني زيادي برايم نداشت ولي اسم XANANA از جواني برايم اشنا بود،انقدر که او مردي برجسته و شجاع بود.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">خيلي جالب بود،نه فقط براي نمادگرايي اينکه به تنهايي به ملاقات ادمي به اين مهمي که در شکل دادن تاريخ کشورش نقش مهمي داشت رفتم،همچنين براي شرايطي که وقتي در اداره اش بوديم ساخت.هرکس ناگهاني داخل ميشد و هيچکس،هيچکس را نميشناخت.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">به درخواست او من پشت ميزش نشستم و او رو به روي من ايستاد و به من بلوزها و پوسترهايي ميداد و من انها را امضا ميکردم که يادگاري هايي براي خانواده اش بودند.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">شرايط غريبي بود ولي يک افتخار بود.XANANA GUSMAO مرد بسيار خوبي بود و من از ملاقات با او خيلي خوشحال شدم. </span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">بازديد Timor شرقي رو به پايان بود،ولي قبل از ادامه دادن سفرم به مقصد Jakarta بايد در Municipal استاديوم Dili حضور مي يافتم.من هنوز با Xanana Gusmao بودم،وقتي که خبردار شديم رفتن به استاديوم فکر خوبي نيست.جايي که جمعيت زيادي منتظر من بودند.به دليل دلايل امنيتي بازديد من از انجا مصلحت اميز نبود.تعداد پليس ها دور از حد انتظار بود .Xanana Gusmao با من بي پرده صحبت کرد.او ميگفت که مشکلي نيست و مرا در استاديوم همراهي و از من محافظت ميکند.رئيس جمهور Timor شرقي ضمانت کرد:انها به حرف من گوش مي دهند،مشکلي وجود ندارد...من غافلگير شدم و بار ديگر احساس خاصي داشتم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">ما به استاديوم رفتيم.من به چيزي که نميشود ان را تصور کرد گواهي ميدهم:بيش از بيست هزار ادم منتظر من بودند و اسم مرا فرياد مي زدند.در يک زمان هم ترسيده بودم و هم تحت تاثير قرار گرفته بودم ولي Xanana هنوز روي حرفش بود .او مرا همراهي کرد،امنيت را ايجاد کرد،راهي را براي عبور من باز کرد و مردم را قانع کرد که ان طرف تر بروند که من بتوانم به زمين بروم .پليس ها که توسط جمعيت هدايت ميشدند هم حتي از من عکس مي گرفتند!</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">...خيلي سخت بود ولي ما موفق شديم که به جايگاه تماشاگران برويم.خارق العاده بود.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">Xanana اولين کسي بود که با جمعيت صحبت کرد .از انها خواست که ارام باشند .وقتي که نوبت من شد تا صحبت کنم،از ته قلبم از همه ي انها تشکر کردم،به خاطر عشق و احترامي که از انها دريافت کردم و به خاطر حمايتي که از من در ان روز فراموش نشدني کردند.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">اگر رسيدن من به انجا دشوار بود، لحظه ي ترک کردن استاديوم خيلي دشوارتر بود.پليس ها هنوز از من عکس مي گرفتند و جمعيت مي خواست به من نزديک شود.انها از روي يکديگر مي پريدند تا فقط از من يک امضا يا عکس بگيرند.دوستان من بايد يک جاده را براي من خالي ميکردند! اين مثل همان صحنه اي بود که من به فرودگاه رسيدم.مردم از نرده ها مي پريدند .</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">يک اشفتگي بزرگ...پليس با انها مقابله کرد و فقط همان موقع بود که توانستم سوار هواپيمايي شوم که مرا به Jakarta مي برد.لحظه هايي که من در Dili گذراندم،جذاب و فراموش نشدني بودند.من احساس نکردم که خدا بودم،خيلي بيشتر از ان،ولي اين به من اعتبار اينکه فوتباليست معروفي در دنيا باشي و نتايجي که رسانه ها ميتوانند داشته باشند را نشان داد. حتي بيشتر از ان، زماني که در رابطه با مردمي باشي که در فقر و تنگدستي هستند مثل مردم Timor.من احساساتي را که در Dili تجربه کردم،در البوم خاطراتم نگه خواهم داشت.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">من به ذره ي کوچکي شادي که به گوشه اي از جهان بردم،افتخار ميکنم. </span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">معلم کلاس پنجم من اگر ان حادثه را ميديد حتما غافلگير ميشد.امروز من هروقت نگراني او را به ياد مي اورم نميتوانم جلوي خنده ي خودم را بگيرم.هروقت من به کلاس ميرفتم-گاهي اوقات دير-به همراه توپ در يک دستم،او پشت سر هم مي گفت:"رونالدو،توپ را فراموش کن.اين توپ به تو غذا نخواهد داد.کلاس ها را از دست نده.مدرسه براي تو واقعا مهم است نه توپ.ان در زندگي براي تو هيچ چيزي نخواهد اورد."هنگامي که سوار هواپيما ميشدم به ياد حرف هايش مي افتادم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">زندگي پر از چيزهاي غافلگيرکننده است.ان موقع من بدون توجه به حرفهايش گوش ميدادم.ولي امروز او را درک ميکنم،اگرچه او هنوز به مادر و خاله ام ميگويد ديگر هيچ وقت اين نظريه را به هيچ دانش اموزي نميگويد.من فکر ميکنم او کار درستي انجام داد و بايد باورهايش را دنبال کند.به عنوان يک معلم ،او کارش را انجام داد و نصيحت خوبي بود با اينکه ما هيچ وقت نميدانيم فردا ،چه چيزي برايمان مي اورد.ولي من هرگز به او توجه نکردم.من دانش اموز عاقلي بودم.از بين همه ي درس ها ،علوم هميشه درس مورد علاقه ي من بود.شايد به خاطر ماديرا جزيره ام که اتشفشاني است و تنوع وسيعي از گياهان را دارد که به يک باغ زيبا تبديل ميشوند.اين کلاس ها توجه مرا جلب کرد و تمام توجه من،تمرکز بر انها بود.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">وزير علوم و فناوري پرتغال Mariano Gago از اينکه درباره ي علايق من بداند،خوشحال ميشد.ما با هم در شروع به راه انداختن بازي هاي موبايل"cristiano ronaldo underworld football" ، مهمان مخصوص Y dreams بوديم،جايي که من بايد دنياي فوتبال رو نجات ميدادم.من شنيدم که او در حضور همگان گفت که من بايد خيلي خوب باشم که الگويي نمونه براي بچه ها هستم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">من متاسفم که تحصيلاتم را بيشتر ادامه ندادم.ولي بايد يک انتخاب در زندگي مي داشتم.تازه تمرينات تيم حرفه اي اسپورتينگ را شروع کرده بودم.من قبل از اين ها هم براي بازي در تيم ليسبون و تيم ملي دعوت شده بودم.درس خواندن و فوتبال حرفه اي (تمام وقت)به طور هم زمان مشکل بود و من يواش يواش به اين موضوع پي بردم.ولي با گوش کردن به نصايح مادرم ،درس خواندن را حتي شب ها ادامه ميدادم.من با تيم اول اسپورتينگ ليسبون به طور دائم تمرين ميکردم و وقتي به مدرسه ميرسيدم،بي نهايت خسته بودم.بنابراين بايد يکي را انتخاب ميکردم.فوتبال حرفه اي يا تحصيل تمام وقت و اين تصميم بسيار سختي بود.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">در اسپورتينگ همه چيز عالي بود .من هرروز با تيم اول تمرين ميکردم و انها مرا دوست داشتند.من اميدوار بودم يکروز به يک بازيکن حرفه اي تبديل شوم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">من مدرسه را ترک کردم و مادرم در اين راه به من خيلي کمک کرد تا به چيزي که ميخواهم ،برسم.من اين کار را بدون فکر انجام ندادم ولي تصميم گرفتم که به هيچ دختر و پسر جواني اين را پيشنهاد نکنم،حتي کساني که فوتبال را به اندازه ي من دوست دارند.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">من اشتباه کردم،نه به خاطر انتخاب فوتبال،بلکه به اين خاطر که انگليسي را ادامه ندادم و به خودم ميگفتم "براي چه من بايد انگليسي بخوانم؟".هر وقت کلاس زبان داشتم،بين ان در ميرفتم و فوتبال بازي ميکردم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">وقتي به منچستر يونايتد امدم،الکس فرگوسن مرا به هم تيمي هايم معرفي کرد.ان موقع فهميدم که اشتباه کردم زبان را ياد نگرفتم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">ون نيستلروي به من خوش امد گفت.با لحني دوستانه گفت:?how are you .من همانجا ايستادم،به او نگاه ميکردم بدون اينکه بدانم چه جوابي بايد بدهم.همانطور که من يک کلمه نمي فهميدم،او ادامه مي داد.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">همانجا بود که من کلاس زبان هايي را به ياد اوردم که در انها شرکت نميکردم.</span><span style="color: #333333;"><br /> </span><span style="color: #333333;">بعد از اين همه من به انگليسي نياز داشتم... <br /><br /><span style="color: #ff0000;"><br />ادامه دارد................. ------ ادامش خيلي قشنگه....بهتون پيشنهاد ميکنم حتما پيگيرش باشيد<br /><br />نظر يادتون نره</span></span><span style="color: #333333;"><br /> </span></span></span></p></div>مهرانا