سفارش تبلیغ
صبا ویژن
..:: بهونه های بارونی ::..
جمعه 90 اسفند 26 :: 4:17 عصر ::  نویسنده : مهرانا



روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردد.

نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.


رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.


در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند ویا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد.


دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند.


دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با کیفی بر دوش کنا او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد.


مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:"تو شیطان هستی!"


ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"


" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین ده دقیقه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم.


چون: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !


از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !


به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !


به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !


از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !


حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"


شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.


مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری!"




موضوع مطلب :

درباره وبلاگ


باران بهانه بود که تو زیر چتر من تا انتهای کوچه بیایی ولبخند مثل گلی شکوفه کند برلبانمان!
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 69
  • بازدید دیروز: 42
  • کل بازدیدها: 282156



هواداران دو آتیشه ی  استقلال