چشم ها را باید بست...!
اهل تهرانم
درب و داغانم!
عمه ای دارم بدتر از درد کمر!
دوستانی همه خنجر در دست!
و خدایی که مرا برده ز یاد
لای این دود و آه ،پشت این ابر سیاه!
اهل تهرانم
حرفه ام بنایی ست
گاه گاهی قفسی می سازم
می فروشم به شما
تا دل نقلی تان خوش بشود!
خوب می فهمم
قفس آجری ام بی نان است!
اهل تهرانم
نسبم شاید برسد
به خود خواجه محمد آغا!به زنی زیر پل حافظ نرسیده به سر فردوسی!
نسبم شاید به شبی بین منوچهری و سعدی برسد!
پدرم شاطر بود
بار هم می برد،شوفری هم می کرد
شپشی هم اما درته جیب نداشت!
پدرم وقتی مُرد مادرم گفت: خدایا شکرت!
پدرم وقتی مُرد خانه بی درمان! سقف نداشت
هرکه هستم هستم!
گوربابای نسب
چه اهمیت دارد
گشنگی سهم من است!
زندگی حق من است
من نمی دانم
که چرا می گویند موز گران است بادمجان ارزان!
نمک و نان چه کم از مرغ و فسنجان دارد!
وچرا در وسط سفره ما قطره ای نفت و فلان بهمان نیست!
چشم ها را باید بست!جور دیگر باید مرد!
بعدا نوشت:
من این شعرو فقط بخاطر جنبه ی طنزش نوشتم نه سیاسی یا چیزای دیگه.....
موضوع مطلب :