من میروم...
یاد دارم هر زمان که با دوریت یارای پیکارم نبود
چشمها می بستم
در خیالم با دو بال خویشتن
سوی تو پر میزدم
اوج پرواز خیالم بی افق بود
مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود
کاش می دانستی
چشم من از باز بودن خسته است
کاش می دانستی
من به چشم بسته از آن آسمانها میگذشتم
تا بدان جا رسیدم
کز خودم چیزی نبود
هرچه هم بود از تو بود
در من این حال غریب لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت
روز ها و هفته ها و ماه ها
راستی انگار
وقت و لحظه معنی خود را نداشت
در من امید نگاه عاشقانه اوج میافت
آه اما در خیال خام خود بودم...
و نمیدانستم
دست تقدیر برایم چه نوشت!
قبل از آن که صید صیاد شوم او صید شد
و از آن روز دگر
غصه آن عشق نافرجام در من مانده است
و از آن لحظه فقط
اشکها یار وفادار منند
درک من از عشق این شد
که اگر
خاطرت با رفتنم آسوده است من میروم....
احسان ضامنی
موضوع مطلب :