غنچه و خار
غنچه ای از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد
خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت...
گل چه زیبا شده بود!
دست بی رحمی آمد نزدیک
گل سراسیمه ز وحشت افسرد لیک
آن خار در آن دست خلید
و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید:
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت:
_ ســــــــــــــــــلام _