رو شنا
صدای حادثه می آمد صدا ،صدای شکستن بود
کسی دوباره فرو می ریخت،کسی که مثل خود من بود
صدای ریزش رویایی که گیسوان طلا را سوخت
صدای گم شده ی مردی که در تدارک رفتن بود
ولی زمانه چنین میخواست :چنان نباشد و برگردد
به سرزمین صداهایی ،که مثل سایه ،سترون بود
همیشه قسمت او سرگیجه های لکنت و لعنت...آه
همیشه آینه گی میکرد ،همیشه سنگ فلاخن بود
دوباره شرم و فراموشی ،دوباره لکنت جاویدان
دوباره مرده پرستی که اسیر وسوسه ی تن بود
<نگاه خیس اهورایی> هنوز مساله ام این است
چقدر گیج و نفهمم آه چقدر مساله روشن بود!
مرتضی دلاوری پاریزی
موضوع مطلب :